یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

یادداشت 48-تجربیات قیمه تو ماستی

امروز بارونی و سرده....یخ کردم تا بیام بوفه...

لباس ورزشیام رو پوشیدم تا بعد بوفه برم باشگاه لاغر کنم....دیشب توی راه پله خانم همسایه گفت فردا ساعت 1تا2 بیا خونمون کارت دارم .. گفتم یا خدا ...حتما می خواد بگه 300تومن بده تا فرشتو بدم.....

الان دیگه راه و چاه مغازه داری رو یاد گرفتم تا حدودی....وسیله به اندازه کافی دارم،بدهکاریم کمه تازه پس انداز هم دارم....

چند درس مهم از زندگیم که این چند روزه یاد گرفتم این بوده که اولا بی موقع حرف نزنم  ..دوما صبر داشته باشم....سوما با آدم درست حرف بزنم و بعدش زندگیمو بابت این و اون خراب نکنم....

کتاب "روی پاهای خودم" رو تموم کردم امروز قراره بعد از ناهار کتاب "خزه " روشروع کنم.  خدایا توکل بر تو...امیدوارم همه چیز درست بشه....

ماهی دیگه با کسی درد و دل نکن....فقط برو جلو...شنا کن شنا کن شنا کن

یادداشت 47-عشق زندانبان

الان حالم خوبه و جای نگرانی نیست...فقط دلم می خواد "اون "منو دوست داشته باشه....احمقانه است ولی احتمالا به سندروم "عشق زندانبان "دچار شدم....این اصطلاح در زمانی به کار میره که فرد از روی توهم دچار احساس دروغی و اشتباهی میشه....عشق زندانبان هم بر پایه همین مفهومه...

اگه قرار باشه تموم اتفاقات زندگیم مثبت و عادی باشه اونوقت من هیچوقت نمی تونم قوی و خودساخته بشم....پس ماهی کوچولو شنا کن و شنا کن و شنا کن

یادداشت 46-صبر جمیل

احساس می کنم فتنه ام....احساس می کنم همیشه باعث شر میشم بذار برات بگم که چرا حالم خرابه...

-من باعث شدم که پدر و مادرم جدا بشن چون غد بازی های بابامو تحمل نمی کردم....چون پدرم ادم بی مسئولیتی بود

-من باعث شدم که پای خواهرم و شوهرش از خونمون قطع بشه و دیگه نیاد چون فک می کردم شوهرش بی شعوره و آدم نیست....

-من باعث شدم که همکارام اخراج بشن چون دهنمو بی اندازه باز کردم...

-من باعث شدم "اون"ازم دل بکنه و بره سراغ یکی دیگه

-من باعث حال خراب الانم هستم

چقد بده وقتی دیگه نمی تونی تحمل کنی و باید بزنی زیر گریه صبور باشی و بغضتو نگه داری

باید چیکار می کردم؟ من باید چیکار کنم؟فردا برم آموزش و پرورش و بگم رقیبم داره تخلف می کنه تا بیان دکونشو تخته کنن؟ باید به مریم زنگ بزنم تا دوباره برگرده ؟ برم به اون بگم که دوسش دارم؟  از کارم استعفا بدم و یه شغل دیگه پیدا کنم؟ من خیلی مستاصلم و احساس بیچارگی منو احاطه کرده...

باید تمومش کنم....خدایا توکل به تو...بهم صبر بده تا ازین مرحله بگذرم

یادداشت 45-جاسوس دو جانبه

دیروز با استرس و ترس رفتم سرکار....چیزی به من نگفتند که البته خیلی عجیب بود....می ترسم چون این آرامش قبل از طوفانه ....احساس می کنم شبیه یه جاسوس شدم....حس خیلی بدیه....من کار بدی کردم که نتایج عکس داشت.....

می دونم که باید صبر کنم و عجولانه تصمیم نگیرم....هر اتفاقی چه خیر و چه شر بالاخره اتفاق میفته منتها در زمان مناسب خودش ....پس اصرار نمی کنم....حرف نمی زنم....جنجال به پا نمی کنم ولی غرق در کثافت هم نمیشم....نمی ذارم شرایط منو تغییر بده....

پ.ن:هوای ابری....پاکسازی صورت...چاقی و اضافه وزن....لوبیا پلو....فست فود نخوردن....پیاده روی طولانی....احتیاج به دوری از همه چیز

یادداشت 44-خوابم نمی بره

خوابم نمی بره....می ترسم فردا که رفتم سرکار باهام بد برخورد کنن...می ترسم سرم داد بکشن چون اونوقت من متاسفانه غیر ارادی گریه می کنم ...می ترسم تحویلم نگیرن....می ترسم و خوابم نمی بره و بدنم گر می گیره و حالم اصلا خوب نیست...ماهی کوچولویی که تازه شنا کردنو یاد گرفته بود حالا افتاده توی موج بزرگ.....خدا کمکش کنه....!

من کار بدی کردم؟ نباید می گفتم؟ خدایا یجوری حلش کنننننن....اگه باهام بد رفتار کنن تحمل کردن شیفت کاریم سخت میشه....

استرس گرفتم ...."اون" راجبم چه فکری می کنع؟ حتما میگه چه دختر بی فکریه....فکرم درد گرفت

مشکلات زیادی سرم هواره....تابلو فرشی که به صاحبخونه داده بودم تا برام بفروشه رفتم دنبالش و گفتم پسش بیاره ...اونم گفت اون آقاهه که می خواست فرشو بفروشه گفتع من ضرر کردم و باید 300تومن به من بدین....

رقیبم توی بوفه ی مدرسه هنوز داره سوسیس و همبرگر میفروشه و هیشکی جلودارش نیست...تموم بچه های من میرن از اون خرید می کنن

مشکلاتم در محل کار تمومی نداره

مامان میگه خونه رو عوض کنیم و بریم یه جای کوچیکتر تا پول رهنو بدم بابت خرید بیمه تامین اجتماعی

مریم -خواهرم ....بعد از اون دعوایی که 2ماه پیش من و شوهرش داشتیم دیگه اینجا نمیاد....دلم براش تنگ نشده....فقط متعجبم که چقد راحت خانوادشو برای شوهرش کنار گذاشت...

ماهی کوچولوی ما اگه دوباره استرس بگیره مریضی در حال خوب شدنش میاد سراغش....براش دعا کنید تا از این امواج پی در پی به سلامت به دریا برسه....براش دعا کنید نیلوفرای آبی....شب بخیر همگی اگرچه که من نمی تونم بخوابم

یادداشت 43-کار اشتباهی کردم؟

به همکارم گفتم که موقع شیفتم سرکارگر پول ناهار خودشو زد به پای شام ما و پول گرفت و بهمون شام غذای نذری داد.....جنگ راه افتاده....همکارم و برادرش رفتن دعوا کردن و حالا اخراج شدن....من کار اشتباهی کردم؟ بعد از گفتن این حرف پشیمون شدم و چند بار بهش گفتم به کسی نگه...اما اون گفت و حالا من که الان مرخصی ام برای رفتن فردا به سرکار استرس گرفتم.....می ترسم.....از مامان پرسیدم من کار اشتباهی کردم که دزدی سرکارگر رو لو دادم؟؟ مامان می گه نه....هیچوقت برای افشای حق و حقیقت منافع خودت رو در نظر نگیر....فردا هم با شجاعت برو سرکار و اگه بهت چیزی گفت به دوست دایی بزن....

من اشتباه کردم؟ نباید شروع کننده این جنگ من می بودم....حالا فردا همه چیز عوض میشه......دوباره جنگ...دعوا....استرس...لیچار

پ.ن:باید حرفاتو به کسی بگی که از نعمت حرف زدن  و شنیدن محروم باشه

یادداشت42-ماهی کوچولو پرواز می کند

دیگه "اون"رو تحویل نمی گیرم...حالم ازش بهم می خوره...بچه خوشگل بی خاصیت و بدون درک و شعور....

اولین باری که کار کردم و حقوق گرفتم وقتی بود که یه آگهی کار در بسته بندی ذغال دیده بودم...یک روز من و خواهرم در افتضاح ترین شرایط ممکن کار کردیم...در یه زیرزمین تاریک و نمور...روی زمین نشستیم و هر 95 تا 100 گرم رو بسته بندب کردیم...غروب شبیه حاجی فیروز رفتیم خونه...مامان گفت خونمو به گند کشیدین نمی خواد برین سرکار...فردا صاحب کار به هر کدوممون 12 هزار تومن داد....

دومین بار کارگری در یک شرکت کارتن سازی بود ....با 400 تومن حقوق...من تابستون 21 سالگی رو اینجوری گذروندم....در میون مردها و در حالی که آخرش تونستم شهریه امو بپردازم ولی بعدش با عفونت شدید در بیمارستان بستری شدم....

گاهی زندگی اونقد سخته که نمیشه حتی پلک بزنی...اما همیشه بدتر از کار در شرایط سخت کار با آدمهای مختلفه....

آرزومی کنم به جزیره دور افتاده تبعید بشم تا چشمم به هیچکس نیفته....در هر صورت ماهی کوچولو باید کار کنه... باید مستقل بشه...باید شنا کنه تا بالاخره به دریا برسه....حتی اگه شرایط باهاش ناسازگار باشه....ماهی  فقط به جلو نگاه کن...."اون " و فکر به "اون" و علاقه به "اون" رو فراموش کن تا بهترین ها برات اتفاق بیفته....

پ.ن:هوای بارونی-تنفر از اون-مهمانی بعداز ظهر خاله ها....مرخصی دو روزه....صبر برای بهتر شدن اوضاع

یادداشت 42- ماهی شنا کن

خسته ام خیلی خیلی خسته.....برای فردا مرخصی می خواستم بهم ندادن...گفتم جای من وایسین...گفتن در شان ما نیست...

دارم له میشم.....خسته ام خیلی خیلی ؛تازه فردا هم باید برم بوفه...کمرم درد می کنه....قولنج دارم....روحم آشفته است...می خوام گریه کنم...دارم کم میارم...خدایا کمکم کن....خدایا بزرگم کن....من اینجا چیکار می کنم؟؟

یادداشت41- برو جلو

خواستگارمو  رد کردم! راحت شدم....

بعضی وقتا احساس می کنم خیلی از موهبت ها ازم دریغ شده....اینکه وضعیت الان من اینه و ممکنه من هیچوقت نتونم مادر بشم ناراحتم می کنه....دلم نمی خواست متفاوت باشم اما حالا که هستم پس باید یه متفاوت عالی باشم....

امروز و دوشنبه مدرسه ها تعطیله و من نرفتم بوفه ...عوضش سرکار حسابی شلوغ شده و روزی یک میلبون به بالا دخل داریم....دلم می خواد یه شغل برای خودم داشته باشم و بشم آقا و نوکر خودم.....راستی "اون" باهام سرد شده...به درک...بهتر از اونو پیدا می کنم...

کاش زودتر به جاهای خوب زندگیم برسم....آرزوی من برای همه شادی و سلامتی و حال خوبه....

عید نزدیکه تصمیم گرفتم بعد عید برنامه های پرباری رو داشته باشم...باشگاه،استخر،کلاس زبان، طراحی لباس،موسیقی،شغل دوم ، رفتن به کنسرت،خوشگل شدن،کتابای بیشتری خوندن...

وقتایی که ناراحتم میرم سراغ کتابایی که بتونه آرومم کنه....کتابایی مثل"وقتی نفس هوا می شود " نوشته پل کالانیتی یا "روی پاهای خودم" نوشته ایمی پردی...این کتابا از زبون آدماییه که نقص ها و بیماری هایی رو در زندگی تجربه کردن و باهاش مبارزه کردن...البته نویسنده اولی مرده...

پ.ن:هوای ابری-غمگین-اشتباهات-اون-قولنج-لباس شستن-تعطیلات-خستگی-نیاز به دوست داشته شدن-رحم بدون فرزند-زندگی-آرزو-ایده های نو-موفقیت-قدم اول

یادداشت 40-تولدت مبارک

امروز دقیقا یکسالگی عمل جراحی منه....اعصابم خرده همش یاد اون روزا میفتم...نفس تنگیم شروع شده که احتمالا باید به خاطر به هم ریختن هورمون ها و استرس بیش از حدم باشه.....

حساس شدم...احساس می کنم کسی منو جدی نمی گیره که البته نباید این حس هامو جدی بگیرم...

مامان رفته روستای پدریش یا خانواده اش دور هم باشن...تا فردا هم نمیاد و من باید تنها باشم...هرچند که اگه نباشه آرامش بیشتری دارم.....

هوا خیلی سرده و این یعنی پایان زمستون نزدیکه...من دلم برای خیلی ها تنگ شده...برای سعید پسر خاله ام که حالا نزدیک 2ساله مرده...برای بابابزرگ و حتی ننه....دلم برای دوستان دانشگاهم...کانون شعر و ادب دانشگاه...مریم خواهرم، عشق قدیمیم و 

.. تنگ شده....در هر صورت من دوباره متولد شدم و امروز یکساله ام....پس تولدم مبارک

یادداشت 39- ماهی توی حوض

مامان میگه شنبه خواستگار میخواد بیاد،چیکار می کنی؟ حرف میزنی یا نه؟

مامان اینجور وقتا اعصاب منو خورد می کنه ....میدونه جوابم چیه اما اونقد باهام لج می کنه ،اونقد اذیتم می کنه تا آخر سردعوامون بشه....از این اخلاقش خوشم نمیاد....

نصفه شب از خواب بیدار شدم چون تنگی نفس داشتم و احساس می کردم فشارم افتاده....این مشکلاتم هم منو از پا انداخته ....من چه مرگمه آخه؟ مشکل قلبی هم پیدا کردم؟ اصلا دوست ندارم کشف علت کنم!

پ.ن: هوای آفتابی-استرس-کتاب روی پاهای خودم....تعطیلات-خواستگار غیر ایده آل-آرزوی شغل بهتر....

یادداشت 39-ناگهان آرامش

دارم صبر می کنم یا عادت؟ دارم به شرایط عادت می کنم؟دارم صبر میکنم تا شرایط مناسب شکل بگیره و من حالم خوب بشه؟؟ من نمی دونم....عوض شدم ..

دلم می خواد شرایط کاریم عوض بشه...دوست دارم آدم هایی اینجا نباشن...دوست دارم محیط کارم بدون آسیب روحی و تنش باشه...دوست دارم  آرامش داشته باشم....ولی سخته قدر دونستن آرامشی که ناگهان بدست بیاد...


یادداشت 38-چایی گلاب

فردا توی مدرسه جشنواره غذا بزگزار میشه..

بچه ها بهم گفتن ساندویچ نیار چون کسی نمی خره...راستی من موفق شدم تموم بدهیمو به آقای بابایی-کسی که ازش وسایل بوفه رو می خرم و همیشه بهش بدهکار بودم-بپردازم....اونقد ذوق دارم که انگار شاخ غولو شکوندم....

رفتم باشگاه ...چون در عرض یک هفته ورزش نکردن دوباره یک کیلو و 800گرم اضافه کردم و چاق شدم ...به سختی ورزش کردم، سی سی اسکات،کیک باسن،فلای،سر شانه دستگاه، سیم کش،پشت ران ،دراز و نشست،قیچی،دوچرخه و تردمیل....ناهار نخوردم و در نتیجه الان که ساعت 6شده ضعف کردم و فشارم افتاده....ماهی کوچولو خیلی ضعیف شده اما همچنان چاقه....

راستی بفرمایید چایی گلاب....

یادداشت 37-قرار و مدار

از جانب آقای خواستگار اومدن بوفه منو دیدن....حس خنده داری دارم....عمرا اگه باهاش ازدواج کنم....حالا قراره پنجشنبه پسره با خواهرش بیاد خونمون با هم صحبت کنیم....نه نه نه ....

یادداشت 36-تصمیمات جدی

موفق شدم! تونستم با صرفه جویی و پس انداز پول بدهی بوفه رو جور کنم...موفقیت مساله ای اتفاقی نیست....قوی شدن هم همینطور....

قرار شده خاله ام برای بوفه فلافل درست کنه، با 100تومن سود بیشتر برای من...

راستی برام خواستگار اومد...تصمیم گرفتم از فکر کردن به "اون" دست بردارم و یکم جدی به این قضیه فکر کنم...

دختر کوچولو و نازنازی ما داره کم کم بزرگ میشه...دیگه وقتی میرم برای بوفه خرید کنم لازم نیست تکرار کنم فاکتور پرداخت پول رو بهم بده....دیگه دارم تبدیل به آدمی میشم که قابل اعتماده....راستی قلکمم شکوندم....

تصمیماتی برای تابستان پیش رو:

1-شرکت در دوره طراحی  لباس

2-شرکت در کلاس زبان انگلیسی

3-استخر و باشگاه

4-یه کار پاره وقت پیدا کنم

5-نوشتن شعر و داستان جدید و شرکت در مسابقات ادبی و ....

دختر کوچولوی ما امروز خیلی ناراحت و غمگین بود ...چون فروش بوفه کساد شده و نمی تونه زیاد پول در بیاره...تصمیم دارم فردا آش بپزم و یه سری راه های جدیدرو برای جذب بچه ها پیدا کنم....

پ.ن:چند روزه که دوباره  تنگی نفس دارم

پ.ن2:به طرز فجیعی دارم چاق میشم...عجیبه که وقتی میرم باشگاه سیر لاغر شدنم خیلی طول میکشه

پ.ن3: تصمیم گرفتم آدمهای بی ارزش زندگیم رو کنار بذار و با هر کسی به اندازه ی شانش صحبت و رفتار کنم....

پ.ن4:هوای سرد و بارونی-خواستگار-تنگی نفس-چای و لیمو....فروش کارتن اضافه-زنگ زدن به آقای علیزاده برای سفارش بار-

یادداشت 35-کسی نمیدونه

دیشب خواب دیدم قفسه سینه ام؛درست همونجایی که عمل کردم بخیه هاش باز شده و خونریزی دارم....خیلی ترسیدم....دلم برای خودم سوخت...چند روز دیگه روز یکسالگی عمل منه...هرچی به این روز نزدیک میشم یادم میفته چقد درد کشیدم....نمیتونستم تنهایی بلند بشم،درد داشتم ،قفسه سینه ام می سوخت....وقتی توی آی سی یو لوله ها رو از ریه ام کشیدن بیرون....وقتی برای 11روز تنها و بی کس بین مریضای پیر و در حال مرگ بودم....چقد سخته زندگی رو به جلو....حتی خاطره ها هم درد دارن....

من الان سرکارم....تنها نشستم روی صندلی و آرزو می کنم برای چند ساعت باقی مونده از شیفتم تنشی بوجود نیاد....کسی نمیدونه من جراحی کردم،پدر ندارم، قرص میخورم و خرج خونه در میارم....کسی نمیدونم وقتی دو شیفته کار می کنم وقت نمیکنم غذا بخورم چرا دست و پام یخ میزنه....کسی نمیدونه چرا وقتی کسی سرم داد میزنه گریه می کنم...گریه می کنم چون یاد اخلاقای بابام  بی پناهی خودم میفتم.....کسی نمیدونه و چقد رازداری تک نفره سخته....سخته حرف شنیدن از این و اون و هیچی نگفتن....

یادداشت 34-پایان زمستان

بسیج اومده مدرسه تا به دخترا راجبه کار با اسلحه آموزش بده...بعضی از دخترای دبیرستانی نرفتن سالن ....اومدن حیاط و توی هوایی که سرد و یخ زده است یکی از ترانه های محبوبشون رو دسته جمعی خوندن....گاهی وقتا شجاعت چقدر بی پرواست.....

وای خدا یخ کردم توی بوفه....همه پنجره ها بازه...هوا مه داره و فوق العاده سرده...برای ناهار ماهی گذاشتم بیرون امیدوارم خوب درست کنم.....

سرمای سخت نشونه پایان زمستونه....یکی از دخترای دبیرستانی (ساقی) الان اینجاست و داره واسم خاطره تعریف می کنه....

پ.ن:نوک انگشتام یخ زده


یادداشت 34-مرغ عزا و عروسی

ساعت که نزدیک 4میشه غم عالم میاد روی دلم....واسم سخته بازم برم سر اون کار غم انگیز و هی ناراحت بشم و هی "اونو"ببینم و هی به روی خودم نیارم که وابسته اش هستم....

تنها دلخوشی ای که باعث میشه یکم شاد باشم انتشار شعرو داستانام در اسفند و فروردینه....باعث میشه فکر کنم یکم متفاوتم و با ارزش....

امروز واسه ناهار سوپ درست کردم...افتضاح شد...مزه نداشت ولی خب بهتر از گشنگیه..

دست و پنجه نرم کردن با مشکلات و مبارزه برای رسیدن به هدف قشنگه اما نه تا وقتی که هنوز نمیدونی هدفت چیه...میفهمی ماهی؟هدفتو بشناس...

فردا شروع دوباره کار در بوفه است...اگه ناراحتم و احساس تنهایی منو احاطه کرده دیدن بچه ها که هنوز شادابی و طراوت جوونی رو دارن سرحالم میاره هرچند که خودم 25ساله باشم...راستشو بخوایید من یه پیرزن درون دارم که همش داره غر میزنه....

1-چجوری میشه نادیده گرفت؟

2-چجوری میشه وقتی دور و برت شلوغه و نمیتونی از اونجا خارج بشی یه جزیره ساکت توی ذهنت بسازی؟

3-چجوری میشه به هدفت برسی؟

5-چجوریه که دوباره عید نزدیکه

6-چجوریه که وقتی دیشب همکارم سرم داد زد برعکس همیشه گریه نکردم؟؟

فردا میرم باشگاه،بوفه و سرکار....پر کار 

پ.ن:روز آفتابی....سوپ بد مزه....انتظار وصبر

یادداشت 33-احساس یک طرفه

بهش احساس دارم....به "اون" ....بهش وابسته شدم که اشتباهه محضه...میدونی آخه نباید تا زمانی که از احساس کسی نسبت به خودت مطمئن نشدی بهش فکر کنی و خیال ببافی...من اشتباه کردم و هر لحظه اذیت میشم....

در این مواقع که قلب ما تابع عقلمون نیست باید چیکار کرد؟ توی دوران دانشجویی هم به یکی وابسته شدم و داغون شدم بعدش...حالا هم دوباره این احساس یه نفره و زود هنگام اتفاق افتاد....مهدیه سعی کن فراموشش کنی....به یه نفر دیگه فکر کن مثلا...یا برو بهش بگو ....خرخاکی!!!!

قلب هم پیر میشه؟بعد از تجربه هایی که بدست آورده یاد میگیره محتاط و عاقل باشه؟من نمیدونم....شاید واسه همینه برای فرار از فکر"اون"می خوام به یه گزینه جدید فکر کنم....

پ.ن: رحم بدون فرزند،احساس یک طرفه....مامان....تلفن به راحیل...دیدن "اون"...داشتن اهداف بلند مدت

یادداشت 32-نا امنی

حس امنیت شبیه یه قدرت پنهانه که تا وقتی از دستش ندادی قدرشو نمی دونی....احساس ناامنی می کنم...

دیشب یکی از پرسنل محل کارم اخراج شد...فقط به این دلیل که با یه پرسنل دیگه مشکل داشت....من حس نا امنی دارم چون می دونم در شرایط مشابه کسی نیست طرف منو بگیره....باید محتاط رفتار کنم...حرف نزنم برم توی لاک دفاعی....من حس نا امنی می کنم....

کاش توی رشته خودم کار پیدا کنم و از اونجا برم....کاش می تونستم یکم آرامش روانی توی محیط کارم داشته باشم....باید چیکار کرد؟

پ.ن:استرس کار...هوای آفتابی....برنج سرد...چهلم ننه...خواب تا دو بعداز ظهر...انتظار معجزه