یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

یادداشت 109-سرگردون نشی مادر

سرگردونی  بدترین نفرین دنیاست...امروز رفتم کارگاه سفالگری برای کار...انقد سخت بود که نگو ...به خودم گفتم برم شوهر کنم خرجمو بده کار دیگه چیه..بعد به این نتیجه رسیدم با وضعیتی که من دارم حتی بدرد اینم نمی خورم..

به آینده فکر می کنم..به فردا..اینکه قراره چی بشه....داغونم...در حد اعلای شکفته شدن....دلم کمی مردن می خواد..می دونم خوب نمیشم...می دونم اینده ای ندارم...می دونم قبل از 30سالگی می میرم...با اینحال تلاش بیهوده دارم واسه زنده بودن....به خودم میگم خدا همه چیمو ازم گرفت...چرا؟؟و به چه حکمتی؟؟

نزدیک پریودیمه و هورمونام بهم ریخته و دوباره تنگی نفس شروع شده...و علائمی مثل مشکل در بلع...چی می تونست از این بدتر باشه توی زندگی؟؟که مریض باشی...بی پول..بی کار...بی پدر...بی خونه...بی هنر و ....هیچ چیز...هیچ چیز بدتر از سرگردونی نیست...بخدا...

کاش لا اقل سلامت بودم..اما نیستم...کاش لااقل پول داشتم تا سلامتیمو بدست بیارم...کاش یکی پیدا میشد فرش گرون قیمت منو بخره...کاش یه معجزه ای بشه...می گن شانس یکبار برای همیشه در خونه آدمو میزنه...کاش فقط یکبار شانس بزرگ بهم رو کنه...کاش گره های کور زندگیم باز بشه...

به خاطر خدا هرکی بدتر از من مشکل داره توی زندگیش برام کامنت بذاره...دارم دیوونه میشم

یادداشت 108-خوشگل شدی

تو بد بودی...تو بد بودی...تو دختر خیلی بدی بودی....تو باعث شدی خیلی اتفاقا بیفته...توی لعنتی حتی خودتو مریض کردی...چرا اینکارو کردی؟چرا جیغ میزدی؟چرا گریه می کردی؟چرا با همه دعوا میکردی؟چرا بد بودی؟

حالا بکش!حالا جورشو بکش!حالا تحمل کن...حالا واسه سرگردونی عظیمت زار زار و واقعی گریه کن...هرگز خودتو نبخش!هرگز به آینده و آرزوها فکر نکن...هرگز فکر نکن!

ماهی خسته است!خیلی..امروز همه بهش گفتن چقد چاق و خوشگل شدی!

نه نشدم!

یادداشت 107-فقط به انجیر ها فکر کن

قلاب قالی رو جور کردم و دوباره چرخ صنعتگری کوچیکم راه افتاد! راستی تابلو فرش سیب چین رو هم پرداخت کردم و اوردم خونه...حالم کم و بیش خوبه اما نمی دونم چرا دماغم سنگینه و خوب نمی تونم باهاش نفس بکشم شاید برای پرز های قالی باشه ...باید ماسک بزنم...شاید هم نه...

خیلی دلم می خواد عکساشونو بذازم بلاگ ولی چون با موبایل می نویسم نمیشه..حیف

من و مامان امروز تصمیم گرفتیم بریم روستا..جهت مهمانی در خانه خاله و ایضا مذاکره برای بافت فرشش و دریافت پول و اینا...خدا کنه همه چی درست بشه...ماهی کوچولو داره با تنها باله سالمش شنا کرال میره...

دو ماه از بیکاریم میگذره....هنوز شغل دلخواهمو پیدا نکردم...دلم می خواد کار هنری کنم بیشتر به روحیه ام سازگاره و توش موفق ترم...26روز دیگه داروم تموم میشه و باید 300تومن پول جور کنم...باید فرش خاله رو ببافم

در این مدت بیکاری ترنج رو بافتم و تقریبا آخراشه...داستان نوشتم...کتاب خوندم و وضع سلامتم ارتقا پیدا کرد...کسی چه میدونه آینده چی میشه...زمان آبستن حوادثه..ممکنه خیلی اتفاقای خوب و بد پیش بیاد...پس صبر کن ماهی کوچولو و فقط به انجیر های رسیده باغ پدربزرگ در بعدازظهر امروز فکر کن...فقط به انجیر ها....

یادداشت 106-چرا حرف نمی زنی؟

ازت می پرسم چرا ...و تو جواب نمیدی! بهت میگم چرا حرف نمیزنی چرا خودتو زدی به موش مردگی؟ بازم سکوت می کنی و اعصابمو بهم میریزی!

بهت میگم فقط بگو چرا اینکارو کردی؟ تو فقط نگاهم می کنی...نگاه عاقل اندر سفیه!یا از اون نگاه ها که یعنی به تو چه ربطی داره! ازت می رنجم...گریه می کنم...بهت فحش میدم که فقط بهم بگی چرا ولی بازم چیزی نمیگی....چرا چیزی نمیگی؟چرا تمومش نمی کنی؟چرا نمیشه یکمی از اخر قصه رو بهم بگی؟؟چرا به این نتیجه رسیدی که بهترین جواب سکوته؟

گاهی چشممو می بندم و به زیبایی رقص نور پشت پلکام حست می کنم...اینکه چقد گرمی و چقدر نزدیک...مثل گردش خون توی رگهام...

عصبانی نمیشی...به حرفام گوش میدی...نمیگی انقد زر زر نکن دختره ترسو بزدل!تو منو همینطور که هستم پذیرفتی! وقتایی که باهات قهرم خودت آشتی می کنب و میری یه ورق و کاغذ میاری و دستامو رو ورق به حرکت در میاری! وقتایی که زیاد فکر و خیال می کنم قلاب میدی دستم و به رنگ نخ قالی اشاره می کنی...چته؟روزه سکوت گرفتی؟یا فکر می کنی اینطوری خیلی جذاب تری! 

وقتایی که تنهام و می خوام بغل بشم انگار خورشید توی تنم روشنه...وقتایی که می گم به خودم دیگه تمومش کنم بهم اخم می کنی و دستامو میگیری...ولی حرف بزن...فقط یبار بهم بگو چرا!بهم بگو آخر قصه چیه اخه من خیلی می ترسم....

ناشناخته ها همیشه ترسناکند...ولی قشنگی زندگی به کشف ناشناخته هاست...پس نترس و برو جلو....

وقتی اولین قدمو برمیدارم میبینم که تو از قبل دم در وایسادی منتظر بدرقه و همراهی....بیا با چشم هامون حرف بزنیم همسفر!بیا فقط راه بریم همراه!بیا دیگه فکر نکنیم که اخرش چی میشه همدرد!  تو با منی حتی اگه اخر قصه خوب نباشه ...دوستت دارم خدا

یادداشت 105-توکل بر تو

اتفاقات ریز و درشت سازنده ما هستند...سازنده تجربیات،اهداف،تفکرات و آینده.....

کار قالی بافیم داشت خوب پیش می رفت که قلاب کند شد و تیزیش از بین رفت...چون پول نداشتم چند روزی از حرکت افتادم...در نهایت دیروز بردمش تیزش کردم....امروز قسمت برگردون قلاب شکست و عملا از کار افتادم...به نظرت اینا نشونه چیه ماهی؟سرنوشت قصد داره بهم بگه چیکار کنم؟؟

داستانم در مسابقه خاطرات گمشده چاپ شد....از بین هزاران شرکت کننده من و 26نفر دیگه برگزیده شدیم....برگزیده برای دیده شدن....

راستی تنفسم بهتر از قبله....کورتون حالم رو بهتر کرد...ولی چاق شدم و چربی خونم رفته بالا....سرگردونی بدترین اتفاق دنیاست...به خدا قسم که راست می گم و حرفمو باور کن....حالا روبروی دار قالی نشستم و من به قالی و قالی به من نگاه می کنه ...معلومه که ناراحتم....چون وقتی فرش می بافتم زمان زودتر میگذشت و فکر و خیال نمی کردم....ولی الان بی قرار میشم و به آینده فکر می کنم و به جزئیات....

باید چیکار کرد؟باید با زندگی چیکار کرد...موهایی که کوتاهشون کرده بودم دوباره بلند شده...تپلی شدم...هوا گرمه....داستان نمی نویسم...ولی حالم خوبه...هر روز بهتر....شبیه قبل نیستم و این خوشحالم می کنه....نمی دونم چه حسیه در وجودم که نمیذاره از پا بیفتم....خدایا هر چی تو بخوای همون میشه..پس توکل بر تو