یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 13(کوزو)

بعد از اینکه والا دستمو کشید پرت شدم توی لاکتر...برای دقایقی سکوت برقرار شده بود و صدای شر شر بارون توی گوشم وز وز می کرد تا اینکه
والا :اینجا چیکار می کنی؟ میدونی چقدر برای یه غیر نظامی خطرناکه که اینجا باشه؟؟
در حالی که با آستینم خیسی بارون رو از صورتم پاک می کردم بی خیال گفتم:مجبور شدم؟؟
والا با تعجب گفت:مجبووور شدییی؟برای چی
با بغض گفتم:لوکا داره میاد کوزو...
والا :لوکا دیگه کیه؟
-لوکا برادر نا تنی امه...قایمکی سوار لاکتر شده..اون فقط یه سرباز مقدماتیه و تا حالا توی یه جنگ واقعی نبوده....اگه کشته بشه من باید چیکار کنم والا؟
والا سری از تاسف تکون داد و گفت:تو خودت هم حتی یه سرباز مقدماتی نیستی.....وای از دست تو
و بعد دست کرد توی اورکت چرمش و در حالی یه اسلحه کوچیک رو به سمتم می گرفت گفت:بیا اینو بگیر....کسی نمی دونه توی کوزو ممکنه چه اتفاقی بیفته پس بهتره این همراهت باشه...
@@@@
کوزو منطقه جنگلی فوق العاده زیباییه که اگه گوش تیز کنی صدای پرنده ها رو هم ممکنه بشنوی....خط مرزی کوزو جدا کننده آتیلا  و افراطیون محسوب میشه که توسط یه رودخونه به اسم جبل الحیات جدا شده....
موقعیت قرارگیری نیرو های آتیلا قبل از پل هزاره است و نیرو های افراطی از پشت صخره های جبل الحیات تیراندازی می کنن....
وقتی از لاکتر پیاده شدیم این تموم اطلاعاتی بود که والا بهم داد...
والا:نگران برادرت نباش...پیداش میشه...فقط از کنارم جم نخور تا اتفاقی برات نیفته...فهمیدی؟؟
سرمو چند بار تکون دادم و دنبالش دویدم..
اولین چیز هایی که از کوزو دیدم چادر های امدادی روی زمین و برق چند منور پر سر و صدا بین درختا بود...هرچه نزدیک تر می شدیم صدای انفجار بمب های صوتی و موشک های الکتریکی بیشتر میشد...
سربازا هر کدوم بر حسب وظیفه که داشتن یه طرفی رفتن...بارون نم نم می بارید و باد سردی لرز به جونم انداخته بود...
قلبم تند تند می زد...اگرچه تموم زندگی همه ما در جنگ گذشته ولی خب هیچ وقت به طور مستقیم در جنگ شرکت نداشتم...خواستم برم دنبال لوکا بگردم و با چشم همش دنبالش می گشتم که والا گفت
والا:کجا؟؟گفتم از کنارم جایی نرو
-باید دنبال لوک بگردم
والا:نترس اون چیزیش نمیشه...ببین من اول باید این بمب های ffb(نوعی بمب حساس به گرما و ضربه)رو خاک کنم بعدش باهات میام که لوک رو پیدا کنیم
با تعجب به دو تا کپسول فلزی کوچیک که والا از استیشن مهمات تحویل گرفته بود نگاه کردم و گفتم:این دیگه چیه؟.
والا در حالی که به سمت درختا می رفت گعت:یه جور بمب که به حرارت و ضربه حساسه واسه همین باید توی خاک بمونه تا زمانی که بخوای ازش استفاده کنی...
-اهان
بعد از خاک کردن کپسول ها به دنبال لوکا رفتیم ولی از هرکی سراغشو می گرفتیم ندیده بودش..اوضاع قسمت عقب کوزو از میزان مجروحایی که هر لحظه به تعدادشون اضافه می شد وخامت رو در مرز نشون می داد..توی همین فکرا بودم که اولین بمب الکترو مکس کنهرم منفجر شد ...از ترس نشستم روی زمین....تموم تنم گز گز می کرد
والا:نترس چیزی نیست...یکم برق گرفتت
-خوبم بریم
والا:لیتل من باید برم ...تو همینجا بمون...قول می دم لوک رو پیدا کنم
با ترس گفتم:نه ....نه نرو....کجا میری..منم باهات میام
والا با خشم :گفتم همینجا بمون!نمی بینی اوضاع رو؟؟همین الان برق 4فاز گرفتت وای به حالی که...
با اخم نگاهش کردم:باشه برو...برو خودم یکاریش می کنم...
نشسته بودم روی زمین و به دور شدنش و محو شدنش در جبل الحیات نگاه می کردم...که صدای یه امدادگر منو به خودم اورد: اومدی خونه خاله؟؟پاشو ازینجا...
در حالی که با تعجب نگاهش می کردم:چی؟
امداد گر در حالی که به سمت یه مجروح می رفت بدون اینکه نگاهم کنه :میگم پاشو بیا اینجا
-اما من که پرستار...
امدادگر:بیا سر این ball(توپ رولی پانسمان) رو نگه دار
بلند شدم و به سمتش رفتم
امدادگر همینطوری زیر لب غر می زد...مجروح بیچاره قطع عضو شده بود و یکی از دستاشو تا بازو از دست داده بود و ازش خون می رفت و هی ناله می کرد
امدادگر با غرغر:دارن هممونو می کشن...تلفات هی داره میره بالا..معلوم نیست فرمانده داره چه گوهی می خوره..
-ینی اوضاع اون جلو انقد بده؟؟
صدای یه بمب صوتی صفیر کشان از کنار گوشم رد شد که باعث شد از ترس روی زمین بشینم
امدادگر:پاشو ببینم..ببین من الان اولین آمپول ppg شو(نوعی آمپول که به احیای بافت و عضو از دست رفته کمک می کند)تزریق کردم...10دقیقه همینجا وایسا و بعد دومین ppg رو تزریق کن...فهمیدی؟
و بعد یه آمپول و شیشه سلول هم بافت رو بهم داد
-من نمی تونم...من باید ...
امدادگر:بعد اینکه تزریق کردی ببرش عقب..
بعد دوان دوان ازم دور شد و به سمت مجروح بعدی رفت..
لوکا کجایی...هوا هر لحظه تاریک تر می شد و صدای درگیری کوزو به اوج خودش رسیده بود....نمی تونستم صبر کنم باید همین الان مجروح رو می بردم عقب و بعدش می رفتم دنبال لوک...
اما همینکه اولین قدم رو برداشتم صدای یه انفجار بزرگ چشامو به سیاهی برد....
این داستان ادامه دارد....

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 13(

والا دستمو کشید و پرت شدم توی لاکتر...دقایقی سکوت برقرار شد و فقط صدای بارون و قیژ قیژ چرخ ماشین میومد تا اینکه 

والا:اینجا چیکار می کنی دختر؟؟می دونی چقدر برای یه غیر نظامی خطرناکه که اینجا باشه؟؟

با آستینم صورتم رو خشک کردم و در همون حال آروم بهش گفتم:مجبور بودم

والا که انگار از بی تفاوتی من حرصش گرفته بود اسلحه اشو جابجا کرد و گفت:برای چی مجبورررر بودی؟

-لوکا داره میاد کوزو

والا با تعجب تکرار کرد:لوکا؟

-برادر ناتنی ام...اون قایمکی سوار لاکتر شده...اگه کشته بشه چی؟اون یه سرباز دوره مقدماتیه و تا حالا توی یه جنگ واقعی نبوده ...می فهمی؟؟

والا لب هاشو روی هم فشرد و گفت:تو خودت هم حتی یه سرباز صفر نیستی...اشتباه کردی که اومدی

و بعد والا دست کرد توی اورکت چرمش و یه اسلحه کوچیک رو به سمتم گرفتم و گفت:هیچ کس نمی دونه ممکنه توی کوزو چی پیش بیاد...بهتره این همراهت باشه تا از خودت مراقبت کنی

به آرومی اسلحه رو گرفتم  و ساکت سر به زیر انداختم

تکون های ریز لاکتر دیگه تبدیل به چرخش های سرگیجه آور شده بود ..این نشون می داد که از آتیلا حسابی دور شدیم ...

@@@@@@

کوزو یه منطقه جنگلی واقعا سرسبزه که حتی به جرات میشه گفت اگه گوش تیز کنی صدای پرنده هم می شنوی...وقتی از لاکتر پیاده شدیم والا برگشت به سمتم و گفت:نگران نباش..پیداش می کنیم این برادرتو ...فقط از کنارم جم نخور  تا سرت ر به باد ندادی

سرمو به نشونه تایید تکون دادم...

 

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 12(آنسوی بتا)

من و جاوید به سمت ساختمونای اصلی دویدیم....امروز همه جا شلوغه و تقریبا جای سوزن انداختن نیست!

آسمون قرمز نشونه یه بارندگی دوباره است با اینکه هنوز زمین زیر پامون خشک نشده و گل و شله

درای ساختمون اصلی رو بستن و یه گارد محافظ با لباس والس آتیلا هم ازش محافظت می کنه...عالی شد...حتما نمی ذاره رد بشیم

نفس نفس زنان رو به گارد محافظ گفتم:من...من باید ....برم اون تو....تروخدا

گارد محافظ با تعجب نگاهی به سر تا پام و پاچه های تا زانو گلیم کرد و یه نگاه به جاوید که هنوز روپوش پرستاری تنش بود و گفت:نمیشه!اردوی نظامیه...ورود والس بدون درجه ممنوعه

با خشم و عصبانیت گفتم:چرا نمی فهمی؟یه بچه رفته اون تووووو....ممکنه کشته بشه

جاوید :ببین بهتره با فرمانده ات یه تماس کوچولو بگیری و بهش بگی چی شده...بهتر از اینه که بعدا عواقبش دامنت رو بگیره که چرا درست نظارت نکردی!

گارد :دلت خوشه تو؟؟تو این هوا که gsi ریده انتظار داری چیکار کنم؟

نگاهی از سر استیصال به جاوید کردم...اگه برای لوک اتفاقی افتاده باشه چی

کاش خودم یه قدرت مافوق بشری چیزی داشتم تا می تونستم از این دیوار الکترو شوک برم بالا

جاوید انگار حرف دلمو خونده بود....اخه چشماش دوباره زرد شده بود و بعدش زل زد به گارد

گارد:چته ...زل زدی....فکر کردی می تونی با ....اخ ....اخخخخخخ دلممممم

در کسری از ثانیه گارد بیچاره حالش بد شد و نقش زمین شد

با ترس و تعجب رو به جاوید گفتم:چیکارش کردی؟؟کشتیش؟؟

جاوید با خونسردی در حالی که خم می شد و مثلا داشت کمکش می کرد تا بلندش کنه کلید رو بهم داد و گفت:چیزی نیسسسست.....یکم اب و روغن قاطی کرده...اسهالش شده....تو برووووو  زود باش!

@@@@@@@@

تا برسم به محوطه اصلی دیدم که سربازا دارن سوار لاکتر های سبز رنگ میشن....بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود و موهای کوتاهم یه پیشونیم چسبیده بود....لوک تو کجایی؟

 چشم چرخوندم تا بلکه پیداش کنم...نبود نبود نبود...قطرات درشت بارون میرفت توی چشمم و دیدم رو تار می کرد...از دور امیر پاشا رو دیدم که داره با رافائل حرف میزنه...تا خواستم راه بیفتم و خودمو قایم کنم رافائل صدام زد و مجبور شدم وایسم...بخشکی شانس

رافائل:لیت!

به سمتش برگشتم و با نگرانی گفتم:فرمانده....من..

رافائل:تو اینجا چیکار می کنی؟بازم دنبال دردسری؟

تا خواستم چیزی بگم سر و کله پاشا بیگ هم پیدا شد....

با لحنی مغرور ،سرد و فوق کنایه آمیز رو به من گفت: به به!ببین کی اینجاست!بزن بهادر اوانجلیس!

دندونامو از خشم روی هم فشردم و چیزی نگفتم....نمی تونستم بگم که لوک زیرابی رفته...ممکن بودد لوک هم مثل من توبیخ بشه یا از ازتش بندازنش بیرون

رافائل دستشو روی شونه ام گذاشت و به آرومی گفت:از اینجا برو لیت!تو نباید اینجا باشی

-من باید بیام

رافائل:چرا چی شده؟

سکوتتتتت

پاشا بیگ  پوزخندی زد و گفت:خانوم!افراطیون برعکس چیزی که شما فکر می کنین نیازمند زبان درازتون نیستن....زود از اینجا برو تا تنبیه بزرگتری برات در نظر نگرفتم

و بعد یهو داد زد:سرباز....این دخترو از اینجا ببر...

سریع دو تا سرباز بازوهامو گرفتن و کشون کشون منو به سمت در بردن....

با التماس گفتم:نه فرمانده....خواهش می کنم....من باید بیام....من 

لاکتر ها یواش یواش داشتن به سمت دروازه بتا حرکت می کردن....نه...نه ...نه...نمی تونستم لوک رو هم از دست بدم....

سربازا هلم دادن و چون زمین زیر پام خیس بود پخش زمین شدم....قطرات بارون نم نم از موهام می چکید ....با حسرت به اخرین لاکتر ها چشم دوختم...

نه...نباید لوک رو هم مثل کاتی از دست می دادم...

پس بلند شدم و در حالی که بارون به شدت به صورتم می کوبید و گل زیر پام هر لحظه منو دفع می کرد به سمت آخرین لاکتر دویدم....سینه ام از سوز سرما درد گرفته بود...ولی دویدم و تا خواستم دستمو به لاکتر بند کنم ....

سکندری خوردم و از سرعتم کم شد....

لاکتر داشت دور و دور تر میشد...یکم عقب افتادم و به نفس نفس افتاده بودم...دوباره رفتم جلو که اینبار دستی جلوی صورتم قرار گرفت...سرم رو بالا گرفتم 

والا:دستمو بگیر!زود باش.....

این داستان ادامه دارد..

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 11(دروازه بتا)

امیر پاشا بیگ! دوباره چه نقشه ای کشیده که سربازای کاپلا رو اورده آتیلا معلوم نیست!حتما می خواد این بچه های بیچاره رو بفرسته دم گلوله دشمن!که یکیش هم لوکای بیچاره ی منه!

@@@@@

اونطور که لوک میگه سربازای آنجلو قراره طی یک دوره آموزشی خیلی خیلی ظریف با فوت و فن هاب حملات و ضد حملات افراطیون در آتیلا آشنا بشن!اما انگار این فقط ظاهر ماجراست ...معلوم نیست چه کاسه ای زیر نیم کاسه است که خود پاشا بیگ هم پاشده اومده اینجا!مرد مغرور رو اعصاب...

به لوکا نگاه می کنم که حسابی خودشو توی دل دخترا جا کرده و با بلبل زبونی نوک جمعو چیده...

لوکا با سری پر از غرور مشغول تعریف کردن خاطراتمون بود و بچه ها یعنی انرژی و ساری هم هر و هر می خندیدن!

لوکا:و بعدش ...من که حسابی بهم برخورده بود بلنددصداش کردم و گفتم:پاشا همونجا که هستی وایسا سر جاتتت

دخترا اووووو کشیدن و ریز ریز زدن زیر خنده

لوکا ادامه داد:و بعد با قدرت هرچه تمام تر زدم زیر گوشش تا بدونه ادب و فرهنگ خیلی بیشتر از خود زندگی اهمیت داره...حالا من یکی از نور چشمی های پاشا بیگ هستم....طوری که بدون اجازه من آب هم نمی خوره...

با دست ضربه آرومی به پیشونیم زدم و یه چشم غره حسابی هم به لوک رفتم....وای از دست لوک...داره تاریخ رو تحریف می کنه که البته خیلی ممنون...ولی کاش واسه خودش دردسر درست نکنه

ساری :لوکا...تو فقط قراره از دور مبارزه ما با افراطیون رو تماشا کنی؟؟

لوک:آره....پاشا خواسته

ساری:چه حیف! ببینم تا حالا فقط با gftکار کردی یا سلاح دیگه ای هم آموزش دیدی؟

لوکا با غرور گفت:خب معلومه!علاوه بر    gft،با gama negative(اسلحه مافوق حرارتی)، electro max (اسلحه شوک برقی) و  pipo daise(اسلحه صوتی) هم کار کردم

ساری قیافش رو یه وری کرد و گفت:اینا که گفتی همشون اسلحه سبکه!تو با nervo callection(اسلحه مخرب سیستم اعصاب)، beiuty fall(اسلحه کهیر)، سالتو(اسلحه شوک عصبی) و یا تالس بمب(اسلحه فوق پیشرفته تک تیر انداز ها) کار کردی یا نه؟؟

لوکا در حالی که دهنش از تعجب باز مونده بود گفت:وااااای پسر خیلی باحالهههه...دلم می خواد یاد بگیرممم

ساری:خب اینا هنوز واسه ی تو زوده...ولی در اینده حتما یاد می گیری...

انرژی:اره...هر چی سر جای خودش...ببینم ساری تو کی قراره بری به کوزو(خط مقدم افراطیون...مرز مشترک)؟

ساری فک درازشو کج کرد و گفت:احتمالا دو روز دیگه

لوک:کاش منم می تونستم باهات بیام

ساری با بی خیالی گفت:خب ....اگه خیلی دلت می خواد می تونم به جوری ببرمت

لوک با ذوق:واقعاااا

با حرص رو به ساری گفتم:چی داری می گی؟ اون هنوز سربازه مقدماتیه....اجازه نداره که از این کارا بکنه...

ساری:خیلی خب بابا...یه چیزی گفتم

لوک با عصبانیت:لیت!این مربوط به منه...حق نداری مامان بازی در بیاری

-من مامان بازی در نمیارم....تو داری بچه گانه تصمیم

لوک:خیلی خب ....فهمیدم که تو توی کل دنیا از همه عاقل تری....پس واسه من تصمیم نگیر....

و بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!

@@@@#@@

از صبح همه جا رو دنبال لوکا گشتم!نیست که نیست!حدس می زنم کجا رفته باشه اما نمی خوام درست باشه...

باید از یکی کمک می گرفتم...جاوید!

 با عجله به سمت کلینیک رفتم تا از جا کمک بخوام!

دیدمش که کنار کانتر پزشکی ایستاده و یه سری سرم و دارو دستشه

با عجله به سمتش دویدم و گفتم:هی جاو لوک رفته

جاو سرم ها و تراپی احیا رو روی کانتر گذاشت و با خونسردی در حالی که دستاشو توی روپوشش می ذاشت گعت:منظورت چیه؟!

با ترس گفتم:جاو!لوک با والس آتیلا رفته کوزو

جاوید با تعجب :یعنی چی؟چجوری رفته؟اونجا که توی مانور نیست

-اون فقط یه کله خر دردسر سازه..جاوید کمکم کن باید پیداش کنم

جاوید :بیا باید تا دیر نشده بریم سمت دروازه بتا!

این داستان ادامه دارد.....

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 10(آنجلو)

چند روزه که بارون شدید و شدید تر می باره...پاییز هم هست که دیگه بدتر...ولی خب تغییری در اوضاع محیطی ندیدم،جز همون بارون بیشتر و هواب سردتر 

از خونه خبری ندارم چونgsiکاملا قطع شده...از حملات مکرر افراطیون کم شده و چند روزیه که حملات هوایی و زمینی نیست و منطقه ارومه که البته بیشتر شبیه آرامش قبل از طوفانه

.....

خسته از کار روزانه داشتم توی محوطه خلوت و پارک مانند کنار دروازه بتا قدم میزدم ....گاهی اوقات تنها بودن بهترین احساسیه که یک فرد می تونه تجربه کنه...

روی نیمکت سرد تنها نشسته بودم و به خونه فکر می کردم که احساس کردم یه سایه از کنارم رد شد!

از ترس نفسمو توی سینه حبس کردم...شاید حیوونی چیزی باشه...یه مدت که گذشت کنار گوشم حرارتشو احساس کردم و تا خواستم برگردم و فریاد بزنم...سریع بازومو گرفت و گفت:آروم باش منم

با چشم های گرد شده به رافائل زل زدم...وای این اینجا چیکار می کنه دیگه

چشمامو توی صورتش چرخوندم تا جوتب سوالم رو پیدا کنم که رافائل در حالی که کنارم می نشست گفت :اینجا چیکار می کنی؟به نظرت یکم برای سرباز زیر صفر خطرناک نیست تا این ساعت شب بیرون باشه؟

خواستم توجیه کنم:تازه هفت شبه...همینطوری قدم می زدم که اینجارو پیدا کردم...و بعد لبخند کش داری بهش زدم

هنوزم سر اون قضیه فلفل و کتک کاری ارش شرمنده بودم.

رافائل با خونسردی در حالی که موهای طلایی بلندشو پشت گوشش می برد خندید و یه آهان کم جون گفت...

به خودم جرات دادم و بعد از کمی مکث پرسیدم:شما...یعنی....شما چرا اون روز توی جنگل مرده بودین؟؟

رافائل عمیق نگاهم کرد و آروم گفت:این یه رازه ماهی کوچولو

مغرورانه گفتم:رازی که حالا پای چنتا آدم بی گناه دیگه هم بهش گیره

رافائل تک خنده ای کرد و چشم های سبزش درخشید:اسرار نظامی ممنوع

ترجیح دادم ساکت بمونم و چیزی نگم که رافائل گفت: راستی لیت! تو....یعنی ...تو چطور...ام...

-من چی؟

انگار خواست چیزی بگه که از گفتنش پشیمون شد و گفت:هیچی...خواستم بپرسم اون روز چی توی چشمم ریختی؟لعنتی هنوزم که هنوزه می سوزه...حتما یه ماده شیمیایی قوی بوده

خندیدم و با مقابله به مثل گفتم:شرمنده اسرار شیمی ممنوع!

@@@@

قدم زنان به سمت خوابگاه رفتیم و از هم خداحافظی کردیم...عجب ادم مرموزیه این رافائل مخوف...داشت اروم اروم به سمت ساختمون اصلی می رفت ...با آرامش لبخندی زدم و همین که برگشتم از تعجب خشکم زد

لوکا:هی!سلاااام لیت!من اومدممممممم

از تعجب دهنم باز موند ...همونطور هاج و واج نگاهش می کردم که تند اومد توی بغلم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو به صورتم چسبوند

لوکا:چی شده!اون پسره کی بود؟دور از چشم من دوست پسر پیدا کردی

-تو اینجا چیکار می کنی لوکا؟چطور انقد بی خبر اومدی؟

لوک پشت گردنش رو خاروند و گفت:من که تنها نیومدم ...با سربازای آنجلو اومدیم اینجا...تو هم که هیچوقت یه جواب به vpsنمیدی اخه چجوری خبرت می کردم؟حالا بیا به پدرت یه جاگو خوشمزه بده که هلاک راهم رفیق!

خدا بخیر بگذرونه...باز پاشا چه نقشه ای کشیده معلوم نیست

این داستان ادامه دارد...

یادداشت 104-دنیا می چرخد

هیچ چیز توی دنیا بدتر از سرگردونی نیست!

دوباره وارد حالت بحران شدم! نفسم توی گلوم گیر می کنه...نفس کشیدنم شبیه خر خر گراز وحشیه....حالم از خودم بهم می خوره...کورتون رو شروع کردم...از نا امیدی نمی دونم چیکار کنم...نمی دونم فردا چی میشه...نمی دونم خوب میشم یا نه...نمی دونم زنده می مونم یا نه....نمی دونم فردایی هست یا نه....هیچ چیز بدتر از سرگردونی نیست...قرصامم نمی دونم کی بخورم...نمی دونم چرا این حالت بهم دست میده....دکتر میگه شاید عوارض داروته....خودم فکر می کنم بیماری داره گلومو نابود می کنه....شاید واسه استرس و گرمای هواست....چیزی که اذیتم می کنه اینه که تا 4ماه قبل بیماری من خاموش شده بود و حالا دوباره به این شکل برگشته و اذیتم می  کنه

نه می تونم سر کار برم....نه به زندگی فکر کنم...هیچی هیچی هیچی....

نمی دونم...شاید همه چیز دوباره در کسری از زمان تغییر کنه....شاید منم یه روزی یه نفس راحت بکشم...برای بچه هام غذا بپزم...یه باغچه سبزی توی خونه داشته باشم...به فردا فکر کنم....حالا نزدیک یکسال و 5ماهه جراحی کردم....ضعف دست و پایی که داشتم خوب شده....افتادگی پلک تقریبا خوب شده....فقط گلوم اذیتم می کنه....فقط تنفس.....خدایا بخیر بگذره که من فقط تورو دارم....

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 9(بنفش)

دستپاچه و هراسون به سمت انرژی دویدم و کنارش روی زمین زانو زدم!

موهای صورتیشو از صورتش کنار زدم و گفتم: چیه؟!چی شدههههه

انرژی به سختی نفس می کشید و مردمک چشم های آبیش بی نهایت گشاد شده بود...وای!سم توفو

انرژی در حالی دستش روی گلوش بود برای ذره ای اکسیژن تقلا می کرد.دستام از شدت استرس می لرزید!و تازه به این نتیجه رسیده بودم که انرژی داره از سم توفو فلج میشه

باید انرژی  رو می رسوندم کلینیک....باید حداقل راه تنفسیش باز می موند.بلند شدم و به سمت دیوار امداد دویدم و دکمه ی ossرو فشار دادم...تا چند لحظه دیگه اورژانس سر می رسید

@@@@@@

انرژی به واسطه چشم های آبیش با سم توفو مسموم شده...بدنش از حرکت ایستاده و حالا بعد از رد کردن یه بحران تنفسی جدی و لوله گذاری در بخش مراقبت های ویژه بستری شده!

از پشت شیشه لیتیومی(نوعی شیشه بسیار شفاف و نازک که مانع از عبور بخار،حرارت،گرما،سرما و عوامل بیماری زا می شود)به انرژی که به سختی نفس می کشید نگاه کردم...سم توفو! اخه این سم چیه که بعد از گذشت 10سال هنوز نتونستن غیر فعالش کنن؟ سم توفو نزدیک 10ساله که جزئی از سلاح های بیولوژیکی افراطیون شده و هر بار تعداد زیادی از سربازای چشم آبی در تماس با اون فلج میشن!

توی همین فکرا بودم که متوجه جاوید شدم ...جاوید لباس سبز تیم پرستاری رو پوشیده بود و بر عکس همیشه که شوخ و خندون بود حالا غمگین به نظر می رسید

دوبار صداش زدم تا بالاخره متوجه من شد و به سمتم اومد

جاوید:حالت چطوره فیش؟

چشمامو از حرص روی هم گذاشتم و گفتم:صد بار گفتم منو فیش صدا نکن

جاو:خیلی خب بابا حساس

با ناراحتی گفتم:به نظرت انرژی حالش خوب میشه؟؟

جاو:نمی دونم

برای لحظه ای کوتاه با جاوید چشم توی چشم شدم....احساس عجیبی از دیدن رنگ چشماش بهم دست داد...رنگشون از بنفش به زرد و نارنجی تغییر کرده بود..

-جاوید چشمات....

جاوید:من باید برم

و سریع ازم دور شد!

@@@@@

ساعت 7:30عصره....همه جا غرق در سکوت و آرامشه و جز صدای بیب بیب دستگاه کنترل حیات چیزی به گوش نمی رسه....وضع انرژی تغییر نکرده...هنوز اونو در حالت اغما نگه داشتن تا وضعشو کنترل کنن...خوابم گرفته و دلم شدید یه لیوان جاگو(یه نوشیدنی پر کافئین تر از قهوه...تخیلی)می خواد...با این فکر به سمت تریا حرکت کردم...

@@@@@

وقتی برگشتم از دیدن صحنه جلوی چشمم خشکم زد! جاوید !

اون توی اتاق انرژی بود و داشت لوله تنفسی انرژی رو ازش جدا می کرد....دیوونه شده؟داره چیکار می کنه؟

با عجله در اتاق رو باز کردم و صداش زدم:جاویدد....داری چه غلطی می کنی

جاوید مسخ سر جاش وایساده بود....چشماش همون رنگ عجیب زد و نارنجی رو داشت....

-جاوید

جاوید:نزدیک نیا!خواهش می کنم....اون حالش خوب میشه...

و بعد جاوید لوله رو از جدا کرد....برای مدتی تنفس انرژی به خرت و خرت افتاده بود...اما بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد و خودش اولین نفس عمیقشو کشید

با دهنی باز مونده گفتم:جاوید ....تو ....چیکار ...کردی؟تو مثبتی؟؟؟؟

جاوید سریع دکمه اضطراری بالای تخت انرژی رو فشار داد و با عجله به سمتم اومد....و در حالی که بازومو می کشید گفت:دنبالم بیا

از در خارج شدیم و در محوطه کلینیک جاوید به سمتم برگشت و در حالی که بازوهامو تکون می داد گفت:بهم قول بده ....قول بده به کسی چیزی نمی گی؟ لطفا به کسی نگو من ترا مثبتم(بشر جهش یافته که قابلیت های فوق انسانی دارد)

از استرس جاوید منم به وحشت افتادم:چرا؟چرا جاوید از چی می ترسی؟

جاوید با وحشت گفت:اگه اونا بفهمن من مثبتم میان دنبالم...مث همه کسایی که تا حالا با خودشون بردن...خواهش می کنم فیش!

@@@@@

جاو در حالی که لیوان جاگو رو توی دستاش می چرخوند گفت:سم توفو!وقتی انرژی من روش جواب داده یعنی این سم حاوی مقادیر زیادی جیوه و فلز مایع ست

با تعجب گفتم: تو دقیقا چه مهارتی داری؟

جاوید:من...من....یعنی بدنم....نمی دونم چطور بگم...بدن من می تونه فلزات رو به خودش جذب یا دفع کنه...نمدونم چطور این اتفاق میفته اما....

-هان!نگران نباش! پس تو فقط یه آهنربای یخچالی هستی

جاوید تک خنده ای کرد و گفت:آره یه جورای....

و بعد آهی کشید و گفت :کنترلشزگ خیلی سخته!اگه مامورین فلامینگو بفهمن من همچین قدرتی دارم دستگیرم می کنن و می برنم به آزمایشگاه و اونقد روم آزمایش انجام میدن تا بمیرم یا تبدیل بشم به یه سلاح کشتار!

-آزمایشگاه فلامینگو؟

جاوید:آره یه آزمایشگاه خاص که کسی نمی دونه دقیقا کجاست....اونا خواهرم رو با خودشون بردن...نزدیکه 10ساله.. 

-راستی یه سوال جاو؟

جاوید:هوم؟

-چرا با اینهمه محافظه کاری جون انرژی رو نجات دادی؟

جاوید عمیقا نگاهم کرد و زیر لب گفت :خودمم نمی دونم چرا اینکارو کردم...

@@@@

به کمک جاوید مراحل خنثی سازی سم توفو وارد مرحله اجرایی شده ...سربازای چشم آبی که با سم توفو مسموم شده بودن با تراپی سرم کربن سولفات پیشرفته بدنشون ریکاوری شد  و حالا روند درمان رو طی می کنن...انرژی هم همینطور....حالا همه فکر می کنن اینا همه از ذکاوت و هوش منه که تونستم سم توفو رو خنثی کنم...در صورتی که اینطور نیست...و من نمی تو نم با کسی  در مورد جاوید حرف بزنم...

@@@@@@

هوا سردتر شده...نزدیک پاییزه و الان حدود یک ماه و نیمه که اینجام! به همراه بچه ها داشتیم در محوطه آتیلا قدم می زدیم و صحبت می کردیم..که نظرم به دروازه ممنوعه جلب شد!

رو به جمع گفتم:می گم...این دروازه به کجا می رسه؟

والا در حالی که موهای بلندشو از جلوی صورتش پس می زد گفت:یه سری  مردم بومی بدبخت دیگه

جاوید:مردماش عجیب و غریبن

-مگه تو تا حالا دیدیشون

جاوید نوک دماغشو خاروند و گفت:نه ....ولی شنیدم که بچه هاشون رو خودشون به دنیا میارن!

با تعجب گفتم:منظورت چیه خودشون؟؟؟

جاوید:یعنی زنها خودشون بچه رو باردار میشن

انرژی:آخه این چطور ممکنه....؟ تقریبا نزدیک صد ساله که بعد از بمباران اتمی همه زنها و مردها عقیم شدن و هیچکس نمی تونه بدون لقاح مصنوعی و آزمایش های تراریخته یه بچه به وجود بیاره؟!

جاوید:من نمی دونم....می گن....خب حتما علمشو دوباره بدست آوردن دیگه

ساری:چقدر عجیب و غریب!فکرشو بکن!نه ماه تموم یکی بچه رو حمل کنی !چقدر چندش

و بعد به همراه بقیه زد زیر خنده.....

دروازه بتا و زن هایی که قدرت زایش دارن! این دیگه ازون حرفا بود! اما اگه واقعیت داشته باشه چی.....

داستان دنباله دار گمشده-قسمت8(توفو)

ای کاش زمین دوباره مثل 20سال قبل دهن باز کنه و منو ببلعه!آخه چرا من انقد خاک تو گورمممم؟؟؟

بعد از کتک کاری پاشا بیگ حالا رافائب مخوف رو هم زدم...همون که به اندازه کهکشان راه شیری مدال افتخار و شجاعت داره....

ازم نپرسین چطور جوکر همون رافائل مخوفه و یا برعکس چون خودمم نمی دونم...چیزی که فعلا مشخصه اینه که انگار رافائل اونروز توی جنگل مرده ماموریت سری داشته که من زدمش و چیزی که نا مشخصه اینه که چرا دیدن دوباره اش در کمپ آتیلاست!

به لباس سرهمی خاکی رنگم نگاه می کنم ..موهامو از دو طرف گیس بافت کردم و حین این که سر کلاس هی سرخ و سفید میشم و سعی می کنم به فرمانده نگاه نکنم  آرزوی محو شدن در زمان رو دارم!

توی حس و حال خودم بودم و فرمانده داشت با بی خیالی در مورد تاریخچه آتیلا،افراطیون،وظایف درون سازمانی اتحاد حرف میزد ....چیزایی هم در مورد اصالت ایتالیاییش،زادگاهش و اینکه چرا علیرغم درگیر نبودن کشورش به صورت داوطلبانه به اتحاد اومده گفت!

توی فکر بودم که متوجه شدم که انرژی در حالی که داشت موهای بافته صورتیشو به بازی می گرفت هی زیرزیرکی نگام می کرد و منم یه جوری رفتار می کردم که اره یعنی تو خیلی ماهری و منم پشمم!

با صدای فرمانده به خودم اومدم که اینبار جمع رو مخاطب قرار داده بود:

فرمانده:خب بچه ها!وقتشه خودتونو معرفی کنید تا هم بیشتر با هم آشنا بشیم و هم وظایفتون مشخص بشه...خب از این طرف اشاره می کنیم(به سمت چپ من اشاره کرد)

همون پسر مو بلند چشم و ابرو مشکی کمی مغرور توی کرافت بود که گفت:والا هستم،29ساله  از کوچک خان!قبلا تک تیر انداز قلعه کوچک خان بودم که....

رافائل:که قلعه تسخیر شد!

والا با کمی خشم،غرور له شده و درد:بله قربان!

نوبت رسید به جاوید

جاوید:جاوید 23ساله از کارمانیا...و...و ....و یه جهش یافته(بشر جهش یافته که گاهی قابلیت های فوق انسانی دارد)

همه کلاس تا شنیدن یکسره شروع کردن به  به به و چه چه و ایول و سوت و منتظر بودن تا جاو بگه که چه کار عجیب و غریبی ازش بر میاد ولی جاو پشت سرشو خاروند و گفت:بابا من فقط یه پرستار ساده ام! در واقع تنها ویژگیم رنگ چشمامه!

نوبت رسید به انرژی؛بیچاره هزار تا رنگ عوض کرد تا ده تا کلمه حرف بزنه

انرژی:23سالمه،از عدن(adan) نیروی آزمایشگاه شیمی و متخصص سم شناسی

و بعد نوبت رسید به من....وای نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم....وای نمی تونم چیزی بگم...وای نمی تونم نمی تونممممم

همینطور با خودم درگیر بودم که فرمانده گفت:خب تو اسمت چیه قهرمان؟.

بچه ها دوباره زدن زیر خنده!.اخه من اینجا چیکار می کنمممم

با پت پت گفتم:منننن...لیتلم....(little fissh)

21سالمه و متولد ولاد(velad) ...نیروی سابق آزمایشگاه اوانجلیس

رافائل با تعجب گفت:گفتی ولاد؟

-بله!شهری در شرق آسیا

رافایل:شهری که 20ساله دیگه وجود نداره!

با ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم!

بعد از سنجش توانایی بچه ها وظایف هرکس توسط فرمانده مشخص شد!

جاوید،پاریس و اطلس در کلینیک

من،انرژی و لیما در آزمایشگاه

ساری،والا،شوجن،جمال خان،هیفا و شارما مبارز ...

@@@@@@

15روز گذشته....در 15روز گذشته هنوز با فرمانده برخوردی نداشتم....در واقع هی نمیشد...در این 15روز ،8ضد حمله از افراطیون رو دفع کردیم،14.5روز بارون بارید و 0.5روز هوا ابری بود،23نفر از مبارزین آتیلا از سم توفو فلج شدن،و یه چیز هم تر اینکه کسی حق نداره از دروازه بتا رد بشه و به سمت منطقه بومی بره!

خسته از کار روی پروژه سم توفو،یه جور سمی که به طرز بخصوصی صاحبان چشم آبی رو فلج می کنه روی صندلی آزمایشگاه ولو شده بودم و از به نتیجه نرسیدن اینکه واقعا این سم چیه اعصابم خرد بود. .gsiهم که کلا قطع و وصله...محض رفع خستگی با vps(نوعی دستگاه مکالمه تصویری) به خونه وصل شدم...و در کمال تعجب کابل جواب داد

کابل:هی لیت!تو که هنوز زنده ای؟چرا به تماس هامون جواب نمیدی؟؟؟؟

-شرمنده کابل،gsiاینجا واقعا ضعیفه....شاید نم برداشته

کرینل یکی زد پس کله کابل و گفت:لیت مشکلی چیزی نداری؟؟

مامان جولز:دختر مواظب خودت هستی دیگه؟

کلافه موهامو پس زدم و در حالی که آرنجمو روی کانتر آزمایشگاه میذاشتم با بی حالی گفتم:آره مامی...راستی لوکا کجاست؟

کرینا:خب اون وارد آزمایش آنجلو شده و ما دیگه ازش خبر نداریم

-یعنی ...حالش....با اون کتف داغون...ای وای...لعنت بهت امیر پاشا

کابل با شیطنت: لیت ! پاشا بعد از اون چکی که ازت خورده انگار مغزشم جابجا شده...روند آزمایش آنجلو رو تغییر داده..یعنی لوکا و بقیه الان دارن آزمایشای هوش رو انجام میدن تا کارای فیزیکی

با تعجب گفتم:واقعاااااا؟؟؟

کرینا:اممم....میدونی چیه ؟حالا مسائل مهم تری از لوک وجود داره

-چی شده؟

مامان جولز کپه گوشت آلوی صورتش رو به حرکت در آورر و گفت:امروز صبح یکی دیگه خورد زمین....یه سنگ دیگه

کرینا:تعداد برخورد ها هی داره زیاد میشه

-خب؟!این چیز بدیه؟؟

کرینا:نمی دونم....هنوز مطمئن نیستم...اما مشابه این اتفاق قبلا در ولاد رخ داد و ...

مامان جولز:و همه چیز نابود شد....

-مامی !خبری از کاتی نشده؟!

مامان جولز یه دفه صورتش قرمز شد و با عصبانیت داد زد:کاتی رفته لیتل فیش! اونو فراموش کن.gsiدوباره قطع شد....عجیبه برام که مامی انقد عصبی بشه...

تا خواستم دوباره وصل بشم صدای شکستن شنیدم و یه صدایی شبیه خس خس

وای ....این انرژی بود که بی حال روی زمین بود  و به سختی می گفت:لیتل،نمی ...تونم...نفس بکشم...کمکم کن

این داستان ادامه دارد....


داستان دنباله دار گمشده-قسمت 7(اردوگاه آتیلا)

بیشتر شبیه زندان های شکنجه است با یه معماری سبک گوتیک! افتضاح تر از این نمیشه...همون اول کار فهمیدم gsi(نوعی اینترنت پیشرفته) اینجا جواب نمیده...دور تادور اردوگاه فنس های الکتریکی کشیدن! دو تا حصار خروجی داره که ما از حصار آلفا وارد آتیلا شدیم...اون یکی هم برای ورود به منطقه ممنوعه پشت حصاره...

ساختمونای اصلی در قسمت غربی قرار دارن از جمله مقر فرماندهی،ستاد آموزش و تدارکات ویژه نظامی....

ساختمونایی مثل درمانگاه،کتابخونه و آزمایشگاه هم در قسمت شرقی قرار دارن   و در آخر ساختمون بازداشگاه و خوابگاه دخترا و پسرا در شمال غربی آتیلاست!

ساختمون های خوابگاه با حروف و اعداد پارت بندی شدن...چیزی که عجیبه اینه که اتاقای دختر و پسر جداست...

در حال حاضر دو تا هم اتاقی دختر دارم به اسم های ساری و انرژی!

انرژی بر خلاف اسمش یه دختر شل و ول و بی حاله...قد کوتاه...چشم آبی ،پوست سبزه و خجالتی

ساری یه دختر بلند قده  و برای اینکه عیب دماغ درازشو بپوشونه از عینک با فریم گربه ای استفاده می کنه که باید بگم اصلا بهش نمیاد..

@@@@@ @@@@@@@@@@

ساعت 6صبحه

امروز روز مهمیه...روزیه که قراره وارد واحد آموزش بشیم و علاوه بر معرفی و آموزش وظایفمون هم مشخص بشه!

به همراه دخترا داشتیم به سمت بخش آموزش می رفتیم که جاو رو دیدم ...اوف سقت سیاه پسر!

جاوید تا منو دید دویید سمتم:هی ! تو اینجایی؟می بینی آتیلا چه عجیبه ...دخترو پسر از هم جدان...می ترسم گیر افرایطون افتاده باشیم( و با نگاه شیطنت آمیز به انرژی زل زد)

-در حال حاضر چیزای مهمتری هست که راجبش فکر کنیم جاو

جاوید:آره مثلا مسئله مهمی مثل دوست شدن با این خانم جذاب(انرژی)

انرژی بیچاره سرخ شد و سرش رو انداخت پایین 

ساری یه مشت محکم به بازوی جاو زد:هی ! تو یه لوی(اشاره به آدم گیر و سمج) تموم و کمالی!

جاوید خندید و چشم های بنفشش برق زد:من که چیزی نگفتم بابا!راستی ماهی امروز رافائل مخوف رو می بینیما

-آه ...داغ دلمو تازه کردی...

دستشوییم گرفته بود...سردی هوا و نمور بودن محیط باعث شده هی دستشویی لازم بشم..رو به بچه ها گفتم:

هی بچه ها..شما زودتر برید سر کلاس من میرم جایی....

.....

آخیش!سبک شدم! خب حالا دیگه وقت کلاس رفتنه...

داشتم خوشان خوشان در حالی که مناظر اطرافمو دید میزدم به سمت کلاس می رفتم که اونو دیدم!

وای ماما! اون اینجا چه غلطی می کرد؟...خودمو یه گوشه دیوار قایم کردم تا منو نبینه...ظاهر مرتب تری پیدا کرده بود ولی خودش بود همون جوکر مرموز اونروز توی جنگل مرده که ما رو به این روز انداخت.ناخود آگاه اخم  کردم و دستام مشت شد... چطور تونست فرار کنه و حالا در لباس یه والس(نظامی اتحاد) خودشو جا بزنه؟

جوکر داشت از مقر اصلی به سمت ساختمون اصلی میرفت.... شک نداشم که خودش بود...آروم آروم پشت سرش راه افتادم...چطور انقد خونسرده؟ چطور از کاپلا فرار کرده؟ چطور پاشا بیگ ولش کرده بره؟

درست پشت سرش بودم و اونم حرکتی نمی کرد که انگار متوجه من شده! باید می فهمیدم...شاید اگه ایندفه من دستگیرش می کردم بیگ میذاشت که برگردم خونه!

میدونم که این حرکتا از من بعیده  ولی آتیلا اونقد آشغاله که حاضرم هر کاری برای فرار بکنم...پس....

یه خیز برداشتم و پریدم روش!محض محکم کاری از پشت به گردنش آویزون شدم....سعی کرد خودشو خلاص کنه که پخش زمین شدیم و افتادم روش

-عوضییییی...می کشمت...چطوری از کاپلا فرار کردی تووووووو

جوکر:هی!داری خفه ام می کنی دختره دیوونه..ولم کن....تو اینجا چیکار می کنی؟

-بهتره من ازت بپرسم تو اینجا چیکار می کنی؟ تو ...یه متقلب نفوذی...همتون مثل موش فاضلابین..(با بازوم گلوشو فشار میدادم که جوکر دیگه طاقت نیاورد و با یه حرکت سریع دستمو از دور گردنش باز کرد و  بعد یه چرخش حسابی که روی زمین و هوا بودم پخش زمین شدم.

-آخ خدا کمرمممم

جوکر نفس نفس زنان اومد بالای سرم و یقه ام رو گرفت و خواست بلندم کنه که....

انرژی با تعجب و دهن باز مونده:فرمانده! چی شده!!!!

این داستان ادامه دارد...قسمت بعدی فردا شب

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 6

چشمامو بسته بودم و آرزو می کردم که همین الان از این کابوس بیدار بشم؛به این امید چشمامو که باز کردم با چشمای وحشی کابل چشم تو چشم شدم!

پوفی کردم و آروم گفتم:سقت سیاه!

کابل: مراقبه ات تموم شد مادمازل هرکول ؟

مامان جولز: کابل! نمی بینی دختر بیچاره ام چقدر ناراحته؟

آنتیل که سرش توی آیپدش بود :آره مامی،تازه همین چند ساعت پیش هم فرمانده ارتش کاپلا رو کتک زده

دوباره یادم اومد که چه گندی زدم..با بغض رو بهشون گفتم:حالا چیکار کنممممم؟ تا کی باید توی این بازداشتگاه نمور و پر از موش بمونم؟

کابل نگاهی به دور تا دور سلول ملاقات انداخت و گفت:دیوار های اینجا که از جنس فولستن(نوعی پلاستیک عایق پیشرفته تخیلی) ،مگه موش می تونه در محیط ایزوله زندگی کنه؟

با زاری گفتم:مامییییی! من که عمدی اینکارو نکردم!!! ولی اون می خواد جدی جدی منو بکشه!!

مامان جولز در حالی که از نگرانی دست هاشو بهم می مالید با چشمای ناراحت گفت:میدونم عزیزم! حالا آروم باش خودم باهاش صحبت می کنم

آنتیل موهای کوتاهشو زد پشت گوشش و گفت:ببین جونم!فعلا که معلوم نیست که پاشا بیگ چه حکمی برات گرفته پس تا اون موقع بازداشت می مونی ...در ضمن مامان جولز دیدن پاشا بیگ که به این راحتیا نیست کلی وقت می بره جونم...

@@@@@@@@@@@@@@@

بالاخره بعد از 5روز  بازداشت شدن در کاپلا  مجازاتم توسط پاشا بیگ تعیین شد!

یه دوره 6 ماهه آموزشی به عنوان سرباز زیر صفر در اردوگاه آتیلا!

واقعا هیچ مجازاتی نمی تونست بدتر از این باشه! چرا که اردوگاه آتیلا یکی از بدترین اردوگاه های تاریخ بشریت تا به امروزه! 

کرینا،آنتیل و مامان جولز خیلی تلاش کردن تا بتونن پاشا بیگ رو از تصمیمش منصرف کنن اما نشده....

وارد مقر کاپلا شدم تا حکم انتقالمو برای رفتن به اردوگاه آتیلا در هنگ مرزی غرب دریافت کنم،همه یه جوری نگام می کنن...تازگیا یه ضرب المثل چو افتاده که برای کسی که می خواد کار شاقی کنه به کار می برن و می گن " دیگه باید پاشا رو بزنم"

توی راهرو لوکا و کرینا رو دیدم که به سمتم میان!

لوکا:اوه!دختر بیچاره !نترس !یه کم شجاع باش

کرینا:حالت چطوره؟

-خوبم

کرینا:دختر آخه این چه کاری بود تو کردی؟

-غلط کردم،حالا من چیکار کنم؟من که اصن نظامی نیستم...برم اونجا که سریع کشته میشم

کرینا:خودت رو جمع و جور کن! سعی کن از خودت شایستگی نشون بدی تا زودتر برگردی..

لوک با شیطنت:آره مثلا بزنی زیر گوش فرمانده آتیلا

کرینا:لوکا

کرینا رو به من کرد و گفت:حالا دیگه برو!ما سعی می کنیم یه راهی برای برگشتنت پیدا کنیم ماهی کوچولو

@@@@@@@@@@@

بارون شدیدی شروع به باریدن کرده و زمین خیس و گلیه

امروز روزیه  که نیروهای نظامی جدید به اردوگاه های مختلف اعزام بشن! همینجوری وایسادم و منتظرم تا یکی بهم بگه که سوار کردم کرافت(نوعی اتوبوس فوق پیشرفته که قابلیت پرواز بر سطح زمین را دارا می باشد-تخیلی) بشم!

دستمو روی بند کوله ام محکم کردم و خواستم راه بیفتم که یهو یکی بهم تنه زد و نزدیک بود با کله برم تو گل!

-جوجه کوچولو رو باش!

برگشتم و دیدم یه پسر همسن و سال خودمه،با فک دراز و چشم هایی که دچار جهش ژنتیکی شده بود و رنگش بنفش بود!

عصبانی گفتم:حواست کجاست؟!

چشم بنفش:تو برای چی سر راه وایسادی؟

بعد لبخند شیطونی زد و در حالی که دستشو به سمتم دراز می کرد گفت:به هر حال کاریش نمیشه کرد...حتما این قسمت پروردگاره...من جاویدم و شما؟

زیر لب یه عوضی گفتم و راه افتادم تا کرافتم رو پیدا کنم!که صدای راهنما بلند شد

"بچه های اردوگاه های شرقی: شیاطین،andora و kort از این طرف سوار کرافت wn بشن...یالا

سربازای اردوگاه های شمالی ؛اسکارلت،باتلاق گاو خونی،کوروش  و farmer برن کرافت b2

سربازای اردوگاه غربی، آتیلا، باسکول،مریلین،اسب آبی برن کرافت c4

زود باشین تنبلا ...

از کرافت c4بالا رفتم و روی اولین صندلی نشستم!صندلی ها روبروی هم تعبیه شده بودن و اینجوری می تونستیم همو ببینیم! کمربندمو بستم و سعی کردم خونسرد باشم و با نگاه کردن به آدمایی که سوار میشن وقت کشی کنم

یه دختر مو قرمز،با قد متوسط،نگین توی دماغ،با کت سبز و شلوار کوتاه کوله اش رو روی بار گذاشت و روبروم نشست

یه پسر قد بلند مو مشکی که یه تل روی سرش بود،قد بلند،با ته ریش،یه اخم کوچولو روی ابرو،چهره شرقی

و .....وای خدا اون پسر چشم بنفشه که بهم تنه زده بود...خواستم خودمو محو کنم تا منو نبینه ...که متاسفانه نشد و تا منو دید با ذوق اومد و کنارم نشست:هی !چطوریییی دختر خاله ،همه جا رو دنبالت گشتم من

-دستتو بکش لو(یه اصطلاح برای آدمای سیریش-تخیلی) 

پسره:بیا با هم دوست باشیم...نا سلامتی من کسیم که قراره چش و چالتو موقعی که ریق رحمتو سر می کشی ببنده

-وای خدایااااا به من رحم کن

@@@@@@@@

اردگاه آتیلا؛منطقه جنگلی همیشه بارونی...خیس و نمور و چندش!

ساعت 5عصره!هوا کاملا تاریک شده و جاوید سرشو گذاشته روی شونه ام و خروپف می کنه! دیگه داشت کم کم خوابم می گرفت و پلکام روی هم میفتاد که راهنما گفت:رسیدیم

-هی جاو پاشو.

جاوید:چیه چی شده ماما؟

سرشو هل دادم عقب و گفتم:رسیدیم شهر ...  پاشو دیگه 

بچه های آتیلا که من و جاوید هم جزشون بودیم سوار لاکتر(یه نوع ماشین کوچک نظامی) شدیم تا به مقر اصلی برسیم

جاوید:می گما شنیدی که فرمانده آتیلا تغییر کرده؟ می گن یه آدم خشن و زورگوعه...یه ادم سبیل گنده که تا نکشتت بی خیال نمیشه

-جدی؟ اسمش چیه

جاوید:اسمش رافائله ....آتیلا همینجوریشم وحشتناکه...بعد با شیطنت گفت:دختر کوچولو چشماتو ببند که داریم وارد تونل وحشت میشیم ....

-چی؟

جاوید با دست به کمپ آتیلا که از دور نمایان شد اشاره کرد...یه قلعه وحشتناک با حصار برقی و الکترو شوک های کشنده...

وای مامی حالا چی میشه....

داستان دنباله دار گمشده-قسمت5

لوک فریاد زد:لیت!فرار کن!

گیج و منگ سرجام وایساده بودم و به لوک که از درد به خودش می پیچید نگاه می کردم! 

جوکر باز با هموم خونسردی سابقش خم شد و اسلحه gft رو برداشت و در حالی که زیر و روش می کرد با یه لحن شوخ گفت:این دیگه چیه؟!شما ها هنوزم ازینا استفاده می کنین؟

بی نهایت برای لوکا استرس داشتم و می ترسیدم هر لحظه کشته بشه

التماس وار رو به جوکر گفتم:خواهش می کنم بهش کاری نداشته باش!

جوکر که انگار تازه متوجه من شده باشه به سمتم برگشت و بازم با اون خونسردیش گفت:اوه ! تو اینجایی گنجشک کوچولو!

و بعد بهم نزدیک شد....داشتم به خودم میریدم! اگه بهم تجاوز می کرد چی؟! آخه جوکر ها یه اخلاقی که داشتن این بود که به دخترا تجاوز می کردن...فرقی نداشت بچه باشه یا بزرگ....جوکر افسانه ای بهم نزدیک شد و سینه به سینه من ایستاد و با چشم های برانداز کننده اش بهم خیره شد....

لوک که از درد شونه اش به خودش می پیچید فریاد کشید:بیا منو بکش اما به اون کاری نداشته باش حروم زاده!

جوکر خندید و گفت:کاریش ندارم بچه...تو هم انقد تکون نخور چون شونه ات در رفته!

دستامو کردم توی جیبم تا بلکه چاقویی چیزی پیدا کنم....هیچی نبود جز همون یه مشت پودر فلفل که برای مامان جولز جمعش کرده بودم....منم با اینهمه امکانات مجهزم...واقعا که!!

در حالی که صدام می لرزید گفتم:تو کی هستی؟؟قیافت که شبیه جوکر ها نیست ولی لباس اونا رو پوشیدی، نفوذی؟دستمال سرخ؟افراطیون؟

جوکر در حالی که خونسرد بود و چشم هاش می خندید زیر لب گفت:هیچکدوم ماما!

نگاهش صورتم رو می کاوید،منو وارسی می کرد...نگاهش از چشمام سر خورد و روی گردنبندم متوقف شد،حیرت و تعجب تموم اون اعتماد به نفسشو پودر کرده بود...با تعجب زیر لب گفت:تو یه مولدی؟

نفهمیدم لوکا کی رسید پشت سرش و زد زیر پاش ...منم معطل نکردم...پودر فلفل رو ریختم توی چشمش  و یه لگد زدم به اونجاش که از درد فریادش به هوا رفت..جوکر از درد روی زمین نشست و داد کشید:آخخخخخخ....این دیگه چی بووودد،سوختمممممم

لوک به سمتش رفت و با یه لگد به نقطه عصبی در پشت گردنش بیهوشش کرد....

.@@@@@@@

در مقر کاپلا

روی صندلی درمانگاه کاپلا نشسته بودم و منتظر بودم تا پرستار کار پانسمان شونه لوک رو تموم کنه!

دکتر گفته بود که کتف لوک شکسته و باید مدت طولانی استراحت داشته باشه....

بعد از اینکه جوکر بیهوش شد،لوک با فرستنده oss(نوعی فرستنده که از طریق امواج فرا صوت پیام مورد نظر را بالا ترین سرعت به گیرنده می رساند) به کاپلا پیام اضطراری فرستاد و بعد از مدتی انبوهی از نیروهای نظامی در جنگل مرده حاضر بودن...من و لوک هم به مقر کاپلا رفتیم...

از دور امیر پاشا رو دیدم که در حال قدم زدن به سمت دکتره...

امیر پاشا بیگ یه مرد دو رگه ی ترک-فرانسویه،قد بلند،با چشم های کهربایی،موهای مشکی و مژه های پرپشت...اما با اینکه چهره جذاب و دلنشینی داره اون فقط یه ماشین کشتاره که سرش درد می کنه برای جنگ و دردسر و کشتن 

از دور دیدمش که داره با دکتر صحبت می کنه...احتمالا راجبه وضعیت جسمانی جوکر ...چراکه جوکر هم در بخش ویژه تحت درمان و مراقبت پزشکی بود ..با اون چشمای سرد و یخ زده و ژست مسخره اش مشغول استنطاق دکتر بیچاره بود...

در همین فکرا بودم که دیدم داره با گام های بلند بهمون نزدیک میشه...پاشا بیگ وارد اتاق شد و پرستار بهش احترام گذاشت!

لوک با ترس از جا بلند شد و ناگهان آخی گفت

امیر پاشا با لحنی سرد و مغروری گفت:حالت چطوره پسر؟شنیدم که به تنهایی یه جوکر رو دستگیر کردی؟؟

لوک با شرمندگی نگاهی به من کرد و سر به زیر انداخت و آروم گفت:بله قربان

امیر پاشا رو به پرستار گفت:ازش خوب مراقبت کنین،چرا که اتحاد ما نیازمند همچین جووناییه!

پرستار که کارش تموم شده بود چشمی گفت و از در بیرون رفت!

پاشا بیگ قدمی به سمت لوکا برداشت و دستشو روی شونه مجروح لوکا گذاشت و به آرامی گفت: برای اشتباه نکردن و ارائه کار بی نقص باید اول کار اشتباه رو بشناسی و ازاونجایی که تو کار مهمی برای اتحاد کردی من موظف می دونم که این اشتباهات رو صمیمانه بهت گوشزد کنم!

اول اینکه هرگز به تنهایی به یه جوکر نزدیک نشو..

و بعد شونه مجروح لوکا رو فشرد...لوک از درد قرمز شده بود و دادش درومد

با نگرانی از جام بلند شدم و داد زدم:داری چیکار می کنییییی؟

پاشا بیگ نیم نگاهی به من کرد و در حالی که منظور صحبتش با لوکا بود گفت:"دوم:همیشه وقتی که یک زن رو همراهی می کنی در درجه اول وظیفه تو محافظت از اونه نه دستگیر کردن یه جوکر قوی هیکل چند برابر خودت...و بعد دوباره شونه لوک رو فشار داد که اینبار لوک فریادی گوشخراشی از درد کشید

به سمت امیر پاشا رفتم و سعی کردم دستشو از شونه ی لوک جدا کنم:ولش کن بیگ! اون مجروحه

اما امیر پاشا خونسرد به لوک زل زد و گفت:سوم و اشتباه اخر اینکه وقتی با یک جوکر روبرو شدی قبل از هر چیزی فرستنده ossرو فعال کن نه بعدش!!!!

و اینبار بازم جوری شونه لوک رو فشار داد که پانسمانش باز شد و خونریزی کرد

با تعجب به کارای پاشا بیگ نگاهی کردم!این مرد چش بود اخه؟دستشو از شونه لوک جدا کرد و دوباره رفت توی همون ژست سینه سپر دستا به پشت و گفت: باید بگم آخر همین هفته تست آنجلو برگزار میشه و من امیدوارم تو سرباز شجاع ما بتونی نمره قابل قبولی کسب کنی...خب!حالا راحت باش سرباز!

و بعد بی خیال به سمت در رفت!!

داشتم آتیش می گرفتم!آخه این دیگه چه موجودی بود؟؟

بچه بیچاره ضعف کرد...دستامو مشت کردم و سعی کردم با دویدن خودم رو به اون که با قدمای بلند ازم دور میشد برسونم...

-بیگ!پاشا بیگ...یه لحظه صبر کنین

امیر پاشا همونطور که مغرورانه راه می رفت با سردی گفت:شنیدم که توی چشمای جوکر اسیر مقادیر زیادی عصاره فلفل پیدا شده! می دونستی که اینکار طبق قوانین درون اتحاد جرم محسوب میشه؟

با تعجب بهش گفتم: برای چی؟؟؟محض اطلاعتون اون جوکر قصد کشتن مارو داشت و اونوقت شما میگی که من حتی نباید کورش می کردم؟؟؟

امیر پاشا ایستاد و در حالی که پوزخندی میزد گفت:خیر خانوم! طبق قوانین حیف و میل کردن عناصر کمیابی همچون فلفل جرم محسوب میشه!و مجرم به اتهام سرقت،استفاده نابجا و از بین بردن گنجینه غذایی که در حال نابودیه میفته هلفدونی

-هانننن!!!من....من ندزدیدمش...من

پاشا بیگ بی حرف به راهش ادامه داد

دوباره دویدم و داد زدم:پاشا!پاشا بیگ! لوکا مجروحه!اون نمی تونه وارد آزمون بشه...لطفا بهش یه فرصت بدین

پاشا بیگ خونسرد  به سمتم چرخید و گفت:بانو!داره لحظه به لحظه به جرم های شما اضافه میشه! ناقص کردن جوکر،فلفل دزدی و دخالت در امور نظامی....ببینم نکنه می خوای تیربارون بشی؟چرا نمیری خونه و به ماما در امر آشپزی کمک نمی کنی؟

خون خونم رو می خورد...اخم کردم و با خشم شدیدی گفتم:لوکا کار مهمی کرد،اون به تنهایی یه جوکر رو دستگیرکرد،حقشه که به جای تنبیه تشویق بشه!اون نیاز داره که بعد از نقاهت برای آزمونی که هنوز برای سنش قانونی نیست اماده بشه نه اخر هفته که چهار روز دیگه است!

پاشا بیگ همینطور که بهم زل زده بود گفت:سربازایی که نتونن از قوانین پیروی کنن همون بهتر که زودتر حذف بشن

و بعد گفت:سرباز دوم ساندرس! لطفا این خانوم رو به سمت بیرون همراهی کنین

دیگه رسما ترکیدم

ساندرس بازومو گرفت و گفت:ازین طرف خانوم!

اون حق نداشت که بگه لدکا باید بمیره ،رو به پاشا که از من دور می شد داد زدم:پاشا!

احساس کردم کل سالن از حرکت ایستادن و به من نگاه کردن

پاشا به سمتم برگشت و با تعجب به من نگاه کرد...قبل از اینکه بفهمم که دارم چیکار می کنم رفتم جلو و با تموم قدرت به پاشا بیگ سیلی زدم...

این داستان ادامه دارد



داستان دنباله دار گمشده-قسمت 4

10روز از برخورد توکسیدو به کمپ می گذره !توی این مدت به آزمایشگاه سر زدم و سنگمو آنالیز کردم! 86% الاستین(نوعی فلز واکنش ناپذیر-غیر واقعی)،14%کربن پیشرفته....خب تا اینجا فهمیدم که گردنبندم یه شهاب سنگ واقعیه! ولی  وقتی آنالیز سنگ توکسیدو  روی وب سایت آموزشی اوانجلیس آپلود شد متوجه شدم که هیچ تشابهی بین این دو سنگ وجود نداره!توکسیدو بزرگ از کربن دی سولفورات،الماس،الاستین،نمک و مقادیر جزئی از جرم ناشناخته دارای انرژیه...متاسفانه اطلاعات بیشتری از سنگ تا اطلاع ثانوی در دسترس نیست!

                 * * * * * 

امروز من و لوکا به گلخونه نابود شده اکسترون سر زدیم...کرینا اونقد نا امیده که دیگه حتی نمی خواد بیاد گلخونه! برای همین وظیفه خودش رو در زمینه جمع کردن آشغالای انفجار به ما محول کرده تا در کنار همکاراش به این امر خطیر بپردازیم!

بعضی از بذر ها سالم موندن؛بذر های نخود فرنگی،جنسینگ،نهال لیمو و اسفناج...به کمک لوک بذرهای نابود شده رو داخل کپسول نوترونی ریختیم تا به ذرات اولیه تبدیل بشن و دست قاچاقچیای بازار غذایی بهش نرسه...

حین کار لوکا بهم میگه:لیت!امیر پاشا دستور داده که باید برای آزمایش آنجلو آماده بشیم(آزمایش آنجلو:مجموعه ای از آزمون های سخت و نفسگیر جسمانی،ذهنی و هوش که برای تفکیک سربازان کارامد از غیر صورت می پذیرد،افرادی که حذف شده اند در واقع همشون مرده ان!)

دست از کار می کشم و خیس از عرق به لوک خیره میشم:چییییی! هنوز برای تو زوده!تو حتی به سن قانونی نرسیدی لوک!!

لوک:اون میگه این آزمایش برای سنجش توانمندی هامونه...من که خیلی مشتاقم!

-چرت نگو

لوک:بی خیال بابا!هر چی زودتر بهتر که تکلیفمونو بدونیم !!

اخم می کنم و زیر لب غر می زنم: امیر پاشا فقط داره شما رو برای کشتار آماده می کنه...عوضی

لوک:تمومه ..دیگه باید بریم لیت!

نگاهم به سمت ذرات فلفل پودر شده کشیده میشه،بیرون از اینجا یه مشت از پودر فلفل اونقد گرونه که شاید هرگز نتونی توی عمرت بخوریشون...پس مشتی ازش بر می دارم و در جیبم می ذارم

لوک با اعتراض:چی کار می کنی لیت؟!این کار جرمه! 

-مامان جولز عاشق طعمای تنده...می دونی چند وقته داره برای یکم فلفل پول پس انداز می کنه؟؟

لوک:اگه گیر بیفتی زندانی میشی از ما گفتن بود...

.......

به همراه لوک در راه برگشت به خونه بودیم...دومین ماه از تابستونه و خورشید سردتر از همیشه است...دست های سردم رو جمع می کنم و سعی می کنم خودمو گرم نگه دارم.....میون جنگل مرده در حال قدم زدنیم که لوکا ناگهان از حرکت می ایسته و اسلحه Gft(نوعی اسلحه حرارتی مخصوص سربازان دوره مقدماتی ارتش کاپلا)رو  در حال آماده باش قرار میده!

بهش خیره میشم و میگم:چی شده لوکی ؟

لوک:هیش!بیا اینجا

آروم به سمتش میرم و پشتش پناه می گیرم...

انگار یه صداهایی میاد...مثل صدایی شبیه شکستن...کندن زمین یا همچین چیزی

لوک آروم به سمت صدا حرکت می کنه و منم پشتش! بعد از چند قدمی که به داخل جنگل مرده بر میداریم می بینیم که درست حدس زدیم ،یه جوکره که پشت به ما روی زمین نشسته و داره یه کارایی می کنه!

آروم بازوی لوک رو گرفتم تا برگردیم خونه..اما اون اخماشو کرد توهم انگار که بهش برخورده

لوکا اسلحه رو به سمت جوکر بالا گرفت و داد زد: پاشو زود باش حروم زاده

جوکر با خونسردی از جاش بلند شد.این حیوونا انگار هیچوقت احساس غافلگیری یا ترس بهشون دست نمیده!همونطور پشت به ما ایستاد و دستاشو بالا برد!

لوک با عصبانیت داد زد :همین الان برگرد به طرفم!اگه بخوای دست از پا خطا کنی با اسلحه ام سرخت می کنم!

جوکر با لحن آرومی گفت:آروم باش!دست از پا خطا نمی کنم ...و بعد به سمت ما برگشت...

من که پشت لوک قایم شده بودم کله کشیدم تا ببینم چه شکلیه

یه مرد جوون تقریبا 30ساله،چشم های سبز و نافذ،موهای طلایی و ژولیده در لباس جوکر ها که لباسی قهوه ای بود...لعنتی شبیه الهه های یونان باستانه...قیافش اصلن به یه جوکر نمی خوره

لوکا:تو کی هستی؟اینجا چیکار می کنی؟چطور تونستی از مرز رد بشی....لعنتی همتون شبیه موش ها فاضلابین!

جوکر با نگاه نافذ و قدرت مندش همینطور در چشمای لوک زل زده بود که تازه متوجه من شده بود...نمی دونم چرا احساس کردم که کمی از خشونت چهره اش کم شد....بهش اخم کردم...احتمالا خیالات تجاوزگرایانه توی سرش وول می خورن ...کثافت

لوک با عصبانیت داد زد:لعنتی!فقط به من نگاه کن!فقط به من

و بعد با اسلحه اش شلیک کرد ؛ درست کنار گوش جوکر و بعدش به یه سنگ برخورد

...اشعه حرارتی گوش جوکر رو سوزونده بود و سنگ رو شکافت...!اما جوکر اصلا خم به ابرو نیاورد!

جوکر دستی به گوش مجروحش کشید و گفت:هوووم...آفرین،پسر شلیک تقریبا خوبی بود!

لوکا در حالی که سعی می کرد ترسش رو مخفی نگه داره داد زد:خفه شو! آروم بیا جلو!دستات بالا باشن!

جوکر با خونسردی همین کارو کرد که بازم نگاهش افتاد به من!منم خیره خیره نگاهش کردم تا از رو بره!

جوکر به ما نزدیک شد و ناگهان ایستاد

لوک:هی!چرا وایسادی؟راه بیافتتتت

جوکر با سرعت چرخید و با لگد اسلحه رو از دست لوک پایین انداخت

لوک داد زد:لیت فرار کن....

این داستان ادامه دارد.....