ساعت که نزدیک 4میشه غم عالم میاد روی دلم....واسم سخته بازم برم سر اون کار غم انگیز و هی ناراحت بشم و هی "اونو"ببینم و هی به روی خودم نیارم که وابسته اش هستم....
تنها دلخوشی ای که باعث میشه یکم شاد باشم انتشار شعرو داستانام در اسفند و فروردینه....باعث میشه فکر کنم یکم متفاوتم و با ارزش....
امروز واسه ناهار سوپ درست کردم...افتضاح شد...مزه نداشت ولی خب بهتر از گشنگیه..
دست و پنجه نرم کردن با مشکلات و مبارزه برای رسیدن به هدف قشنگه اما نه تا وقتی که هنوز نمیدونی هدفت چیه...میفهمی ماهی؟هدفتو بشناس...
فردا شروع دوباره کار در بوفه است...اگه ناراحتم و احساس تنهایی منو احاطه کرده دیدن بچه ها که هنوز شادابی و طراوت جوونی رو دارن سرحالم میاره هرچند که خودم 25ساله باشم...راستشو بخوایید من یه پیرزن درون دارم که همش داره غر میزنه....
1-چجوری میشه نادیده گرفت؟
2-چجوری میشه وقتی دور و برت شلوغه و نمیتونی از اونجا خارج بشی یه جزیره ساکت توی ذهنت بسازی؟
3-چجوری میشه به هدفت برسی؟
5-چجوریه که دوباره عید نزدیکه
6-چجوریه که وقتی دیشب همکارم سرم داد زد برعکس همیشه گریه نکردم؟؟
فردا میرم باشگاه،بوفه و سرکار....پر کار
پ.ن:روز آفتابی....سوپ بد مزه....انتظار وصبر