یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

یادداشت5-آن زن کم سواد مو نقره ای

لذت هایی هست بالاتر از ترس و تنهایی....

لذت هایی مثل فدا شدن در راه باورها و اعتقادات....مانند جنگیدن ...مانند تلاشهای کوچک...مانند چرت کوتاه بعدازظهر....لذتهایی که هیچ منطقی درکشون نمیکنه....

مامان واسه اربعین میخاد بره کربلا.....میگم مامان نه....خطرناکه....میگه نمیتونم دلم کشیده....میخام برم....میگم کشته میشی...میگه شهید میشم....مامان در راه باورش کور و کر شده.....نمیفهممش

خواهراش از وقتی فهمیدن دونه دونه تماس میگیرن تا منصرفش کنن....مامان میخنده و میگه سوغاتی چی میخاین براتون بیارم؟مامان ضعیف و رنجوره....میگه نمیخام مثل پدرم آرزو بدل بمیرم....مامان عجیب شده....مامان خوش اخلاق شده....دلم اصلن نمیخاد فکرای بد بکنم....دلی رضا نمیده به رفتنش....میگم کمکت نمیکنم ویزا بگیری....ثبت نامت هم نمیکنم....میگه جور میشه نگران نباش آخرش با شناسنامم میرم......

لذت هایی هست بالاتر از ترس و تنهایی....

لذتهاییی همچون آرمان داشتن....فکر کردن به هدف....لذت هایی مثل خیره شدن درچشمان مرگ....باید بگم مامان داره تبدیل به ابرقهرمان میشه....ولی من همچنان عنکبوتیم در تارهای تنهاییم....هرگز به فکرمم نمیرسه اونقد به چیزی اعتقاد پیدا کنم که در راه رسیدن بهش با جونم بازی کنم....من خیلی از مامان عقبم.."آن زن عامی کم سواد نحیف با موهای نقره ای"

پ.ن:هوای عالی پاییز-فکر کردن به عزیز از دست رفته-درست کردن آش برای جمعه-صدای بال نازک تنهایی-بسته شدن کتابخونه ی عمومی به علت تعمیرات-رفتن مامان به خونه ی پدری برای چیدن انار ترش-چای بعد از ظهر با خاله مریم و پسرش-بوی عطر مشهد به جا مانده....لیست آرزوها-و زندگی که همچنان ادامه داره.....

یادداشت4-تغییر خود

به این فکر میکنم که ای کاش میشد با یه چوب جادویی آدما رو اونجور که دلمون میخایم عوض کنیم....آه ای کاش بشه

سنگ صبور(موجودی خیالی در ذهن من):چیه باز ؟غمگین و افسرده؟!شتر و پتر؟وارفتی؟ها؟جون بکن....

من:چیه؟عصبی هستی؟

سنگ:نه تورو که میبینم یاد غم و غصه هام میفتم،دریغ از یه خنده،بنال ببینم چه مرگته....

من:حوصله ندارم،رجوع کن به دو تا خط ابتدایی

سنگ:هان ،چوب جادو رو میخای؟چرا زودتر نگفتی پ؟!ببین چوب جادو فعلن دست هری امانته اگه با عصای موسی کارت راه میفته میتونه واسه یه روز اجاره اش بدم؟میخای؟

من:آره بده

عصا رو میچرخونم رو همه ی کسایی که میشناسم و آرزو میکنم همشون بهتر و عالی باشن....

مامان:مهدیه،دختر،چرا نشستی اینجا؟آبرومو بردی!ببین امشب دوتا جلسه ی خیلی مهم دارم که باید حتما پیش بره پس بهتره برای شام منتظر نباشی....

من:باشه

مریم:مهدیه....اه این چیه پوشیدی؟خجالتم میاد به کسی بگم تو خواهرمی...ببین امشب اجرای کنسرت دادم بمون تو خونه و مواظب پاپی باش(مثلا سگش)

به نظر میرسه که من در دنیای بهتر بهتر هم جایی ندارم....چون متعلق به هیچ دنیایی نیستم.....معلق در فضا....

سنگ:چی شد پس؟برگشتی؟

من:خوشم نیومد...ترجیح میدم همینی باشم که هستم....البته فعلن....

میخام خودمو تغییر بدم ...



یادداشت3-کله ای که بوی قرمه سبزی میدهد

عقاید و باورها....

مثل دوست داشتن نوع خاصی از غذاست....

به طور مثال من از قرمه سبزی متنفرم چون سبزه و بو میده ولی اگه این عقیده مو به کسی که قرمه سبزی دوست داره بگم در واقع به عقایدش توهین کردم چون از نظر اون خورشت خوشرنگه و فوق العاده اشتها برانگیز.....

پس من عقاید خودمو برای خودم نگه میدارم و به عقاید دیگران هم احترام میذارم.....این چیز سختیه؟

سالهاست که با این مساله دست به گریبانیم...هممون....اغلب اوقات درمونده میشم چون نمیدونم باید چیکار کنم....آیا دست دادن ساده که هیچ قصد و مرضی هم پشتش نیست واقعا کار زشتیه؟ اونقد که بخوایم بعدش عذاب وجدان بگیریم؟آیا دیدن اینکه دو نفر با عشق همو میبوسن و تو به عنوان نفر سوم نمیری که تذکر بدی چون اونجا یه مکان عمومیه کار بدیه؟آیا لبخند زدن کار بدیه؟البته اگه بهمون نبندن که مریض جنسی هستیم؟آیا پیروی کورکورانه کار درستیه؟من سعی میکنم از این موضوعات فرار کنم چون  بازتاب های بدی داره...چون ذهنمون تار عنکبوت بسته و مردیم قبل از اینکه بدونیم.....نمیخام نا امید شم پس میگم بالاخره با این احساسات ضد و نقیضم کنار میام باید صبر کرد.....

پ.ن:جمعه آفتابی-هوای عالی-صدای ساز همسایه ی بالایی-صدای پرنده-تمیز کردن اتاقت-فلسفه بافی -و زندگی که همچنان ادامه داره...

یادداشت2-مبارزه با ترسها

آدمایی هستن توی زندگیت که دلت میخاد ازشون تا جای ممکن دور بشی،اما نمیشه،هی نمیشه....میخای اما نمیتونی....چون به هم متصلید یا از خون یا از احساس یا کاری یا مالی و یا حتی خاطره....

برای منم بوده و هست،کسایی هستن که باعث میشن تو همیشه عصبی و ناراحت باشی تا جایی که به فکر خودکشی بیفتی....کسایی که باعث میشن در دل شب گریه کنی کسایی که نمیدونی باهاشون چیکار کنی....

به خودم میگم :مهدیه مگه چقد کنارشون دووم میاری و زندت میذارن؟با حرفاشون میکشنت ولشون کن،برای خودت زندگی کن....مهدیه ی کوچک درونم که مغموم و گرفته ست لرزون و دست و پا چلفتی بهم میگه"شاید درست شد،بذار بهشون یه فرصت دوباره بدم"

دور زدن ترس ها مثل پاک کردن صورت مساله ست....باید یه جایی یه جوری بالاخره حل بشه...حالا چه زود چه دیر....مهدیه میخاد قوی باشه....مثل مهدیه ی شجاع درون سرش.....

تموم دیروز و دیشب بارون زد....از همین الان شوفاژا رو روشن کردیم...چون هممون سرما خوردیم و حالمون زاره...صدای بارونو خیلی دوست دارم مثل صدای لالاییه....

از خونه ی قبلیمون یه ماهه که بلند شدیم و اومدیم تو آپارتمان....خونه باغم آرزوست...

بهش فکر میکنم....به همه ی آدمها....و دلم برای همه چیز میسوزه

پ.ن:بارون،صدای پرنده-املت-مادر مریض-مادر و سفر آینده ی کربلا-زیبایی-عقاید جدید-دیدن کتابها-رمانای آبکی.....