-
یادداشت
دوشنبه 10 آذر 1399 19:37
به خودکشی فکر می کنم....از دردش می ترسم....و بعد میگم تنهایی مامانو چکار کنم....من یه زمان خیلی بلند پرواز بودم...چیشد سقوط کردم
-
یادداشت
دوشنبه 10 آذر 1399 19:35
اولین کارایی که یه روانپزشک میکنه نگاه کردن به بدنته...اینکه تکون می دی خودتو...پاتو می لرزونی..پرت و پلا میگی...و بعد مث ادم اعتراف می کنی چته...واقعا خسته نباشید
-
یادداشت
دوشنبه 10 آذر 1399 19:33
من افسرده ام....(به پشتم!خب نباش) داغونم....روزی 17تا قرص می خورم...بعضی وقتا یادم میره ....عوارض کورتون منو گرفته...دیگه یکسال و نسم شده...می گم ارزششو داشت؟بله...سخت نفس می کشیدم....خیلی سخت....
-
یادداشت
دوشنبه 10 آذر 1399 19:28
به مربی باشگاه گفتم دارو می خورم...امروزم به دختر همسایه....مامان میگه چرا میگیییییی...میگم اخه مگه چیه بگی دردتو ...وقتایی که میگی پات درد می کنه بی خود نمی گن خودش خوب میشه...من جرم نکردم فقط بیمارم
-
یادداشت
دوشنبه 10 آذر 1399 19:26
کوچک و ظریف بودم.....حالا شبیه یه هیولام.....شاید شرک...ایا شرک بهتره یا پری دریایی مهربون
-
یادداشت
دوشنبه 10 آذر 1399 19:24
باشگاه بودم...مچ و ساق های پام هنوز درد می کنه...خدایا پوکی استخون نباشه یهو...لعنت به کورتون که از چپ و راستش عوارض میریزه...به خودم می گم ایا اون روزهای خوب برمی گرده؟
-
یادداشت
شنبه 8 آذر 1399 20:33
دخترای باشگاه لاغر و خوش اندامن...البته چاق و شکم دار هم هستن ...اما من چشمم به اوناست که تا پارسال شبیه اشون بودم.... سه شنبه صبح ها میرم پیش روانپزشک...چون تا یک ماه قبل داشتم عقلم رو از دست می دادم...حالا خوبم...اما نه چندان...تمرکز ندارم...بی قرارم...روانپزشکم خانمه...به حرفلم گوش میده....نمی دونم عقلم پریشونه یا...
-
یادداشت
شنبه 8 آذر 1399 20:30
لباس برای باشگاه خریدم انقدرررررر ذوق کردم....ولی خوب شکمم چاق شده...مثل گذشته ازاندامم لذت نمی برم....خدایا ببخش که در زمان لاغریم به چاق ها می گفتم چاقالو
-
یادداشت
شنبه 8 آذر 1399 20:28
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش اقا این کرونا چرا نمیره؟دیگه یکسال شد!حالا توی این هیر و ویر یکساعته دارم مامانمو قانع می کنم ایدز واکسن نداره... حالا بیا تا گل برافشانیم و بعدش فلک را سخت بشکافیم....مگه مساله ای قابل حله؟
-
یادداشت
شنبه 8 آذر 1399 20:26
پس از کش و قوس های فراوان پس از 1هفته بستری شدن در بخش اعصاب و روان پس از زیاد شدن و کم شدن دز کورتون من حالا اینجا هستم با پا دردی که استرس پوکی استخوان رو بهم میده و دعا دعا می کنم نباشه می دونی!راه که میرم دیگه چشمام سیاهی میره...درد می کنه...شدید گاهی از خدا نا امیدم گاهی دلم می گیره و میگم چرا من گاهی ساکتم گاهی...
-
یادداشت
شنبه 8 آذر 1399 20:21
سلام خدای مهربون من اینجا هستم !من اینجا هستم!!من اینجا هستم!!! "برگرفته از کتاب تنهایی ای تی"
-
یادداشت
سهشنبه 8 مهر 1399 15:16
چی شد که این بلا رو سر خودم اوردم؟
-
یادداشت
سهشنبه 8 مهر 1399 15:15
من رفتم ساری و برگشتم...بهم آی وی ای جی نداد...گفت سالمی...گفت بیماریت خاموشه اما از ضعف عضلات دارم می میرم...صورتمم ضعف داره...دز کورتونم بالا رفته...ورم و فشار خون...همش افتادم توی رختخواب...از پاییز متنفرم
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 17:00
اگه وام جور بشه سنت سرا باز می کنم....انواع ترشی و مربا...محصولات روستایی...خار و بار...توی قالی بافی گه نیست چه برسه به درامد....نون فقط توی شکمه
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:57
تا پارسال که لاغر بودم و اندامم سکسی و هات بود به خودم توجه نمی کردم...هرچی می پوشیدم بم میومد...زیاد به خودم سخت نمی گرفتم....وقتی از دستش دادم...وقتی شکمم باد کرد...بازوها و ساق پام ورم کرد...صورتم پف کرد...پهلو اوردم....فهمیدم چرا لاغر بودن اینهمه مهمه....براش تلاش کردم...روزی دو ساعت ورزش...باشگاه...پیاده...
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:54
میذارم دیگران به من اسیب بزنن...سپر دفاعی ندارم...چون می دونم اسیب می ببنم اخرش ...سپرمو می ندازم تا کمترین درد رو بکشم...میذارم منو له کنن...می ذارم این اتفاق بیفتع
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:52
توی روستا که بودیم که یه همسایه دیوار به دیوار با باغمون داشتیم...چنتا شاخه از درخت انجیر باغمون رفته بود توی خونه اش....ما پیگیر انجیر ها نمی شدیم....ولی یبار رفتم سراغش دیدم حتی انجیر کال هم به درخت نیست...بعد ها همسایه اعتراف کرد تموم انجیرها رو چیده،باهاش مربا پخته داده به خواهر و مادرش!!!!! ینی در این حد ...حتی...
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:49
اگه فرشا فروخته میشد،اگه "الف"پیام های منو می دید...اگع وام جور میشد...اگه سلامتیم برمی گشت...اگه سرکش نبودم...اگه با پدرم نمی جنگیدم...اگه با مادر و خواهرم دعوا نمی کردم...اگه موقعیت های ازدواجمو از سر غرور خراب نمی کردم...اگه ورق برگرده...اگه همه چیز درست بشه...گاهی یادم نمیاد زندگی واقعی چه شکلیه
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:47
5تا مسابقه داستان نویسی شرکت کردم...امیدوارم بشه...امیدوارم توی همشون نفر اول بشم ..یه ده دوازده میلیونی میشه
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:46
ینی دوباره میاد روزی که به وزن طبیعی خودم برگردم؟ کورتون نخورم؟ فکرشم نمی کردم پفک و قهوه بشه ارزوم
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:44
نسبت به همه چیز خشم پنهان دارم...شبیه کوه اتشفشانی که سالهاست خاموشه اما ممکنه یهو بجوشه....ینی فردا چی میشه
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:43
دوست شدن! وقتی با یه پسر دوست میشی ینی بعدش باید حتما بدی؟(شرمنده رفتم سر اصل مطلب
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:41
لاک قرمز زدم به انگشتای پام...یه قانونی دارم...فقط به ناخن های پا لاک بزن اونم قرمز....طبق قانون مورفی لاک پا تا 100سال هم روی پات می مونه ...حالا کافیه به دستا لاک بزنی ثانیه دوم خراب شده...
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:40
وقتی 20ساله بودم ارزوهایی داشتم...اونموقع در نهایت سلامتی و زیبایی بودم....فکرشم نمی کردم این اینده برام رقم بخوره
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:39
میگم چطوررررررر ممکنه از این رو به اون رو بشه؟ مگه میشه مگه داریم؟ یعنی خدا می تونه از پس مشکلات من بر بیاد؟
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:39
میگم چطوررررررر ممکنه از این رو به اون رو بشه؟ مگه میشه مگه داریم؟ یعنی خدا می تونه از پس مشکلات من بر بیاد؟
-
یادداشت
سهشنبه 1 مهر 1399 16:38
فردا می رم ساری...برای نوبت دکتر...انقدر استرس دارم که نکنه از اینجا هم جواب نگیرم....خدایا بخیر بگذره اونچه رو توان کنترلشو ندارم....
-
یادداشت
یکشنبه 30 شهریور 1399 18:36
چرا گذشته رو شخم میزنم؟ پسر بچه ها توی کوچه گل کوچیک بازی می کنن...زن ها کنار هم می نشینن و غیبت می کنن...خدایا من فقط27سالمه...نشستم توی خونه و تسبیح می چزخونم و زیر لب ذکر میگم
-
یادداشت
یکشنبه 30 شهریور 1399 18:34
عاشق سایه چشم و رژ قرمز بودم ...بهم میومد...الان دیگه باید گفت دختری که زیر ماسک رژ میزنه قطعا برای دل خودش این کارو می کنه...والا به همین برکت
-
یادداشت
یکشنبه 30 شهریور 1399 18:31
دبگه ورزش نمی کنم...بی انگیزه شدم...حوصله ندارم...در واقع چاقی من همش پفه...دست می زنم شبیه بادکنکه...می دونم به ضررمه همش دراز می کشم...دارم خودمو ضعیف تر می کنم...از خدا انتظار معجزه رو دارم...نمی دونم قراره چی بشه...هیچکس نمی دونه...کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند