یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

یادداشت 60-چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری مبارک....البته من با این حالم باید پاشم برم سرکار....تف 

چهارشنبه سوری!  وقتی که از روی 7 تا کپه آتیش می پری و هی با خودت می گی :سرخی تو از من ؛زردی من از تو! 

چه خوبه شاد بودن....چه خوبه در یه دنیای عاشقونه زندگی کردن....چه خوبه از ته دل خندیدن....چه خوبه آش درست کردم و کنار هم بودن ....آخ که چقدر کنار هم بودن خوبه .....

فلسفه آتیش چهارشنبه سوری شاید همینه....که به جای اینکه همو بسوزونیم شادی ها مونو با هم تقسیم کنیم....می دونم دختر بدیم....می دونم وقتایی که از بیماریم کلافه ام و بهت سخت می گذره مامانو مقصر می کنم و بهش غر می زنم که چرا منو بدنیا آوردی....من خودمو سبک می کنم اما مامان شبیه همون 7تا کپه آتیشا می سوزه و خاکستر میشه....

سال جدید دو شب دیگه است....برای تموم دنیا آرزو می کنم که شاد باشن...سلامت بشن و به آرزو هاشون برسن.....دلم می خواد که سال جدید یه کار بهتر داشته باشم....سلامتیمو بدست بیارم....شادتر باشم....و روزای خوبی رو تجربه کنم.....امسال سال خوبی برام بود....چون دستم توی جیب خودم بود،دو تا شغل داشتم، توی دو تا مسابقه داستان و شعر مقام گرفتم و کتابم چاپ شد،قوی تر شدم، تونستم با پول خودم برم باشگاه بدنسازی،40تا کتاب خوندم و یه عالمه کتاب خریدم،مستقل شدم و کمی حالم خوب شد.....سال جدید و سال های بعدش یه امتیاز مثبت برای همه ماهاست تا بهتر و زیبا تر بسازیمشون و حسرت هیچی رو نخوریم....

سال نو مبارک!

یادداشت 59-دو شخصیتی فضایی

به نظر می رسه که "اون" خود درگیری داره....بهش سلام می کنم جواب نمیده...پوزخند می زنه و زیر لب ورد می خونه....نکبت....فکر کرده برام مهمه....خیالشم نمی رسه این کاراش به پشتمم نیست....آدم دو شخصیتی 

حالم خوبه...البته تا الان....کسی نمی دونه بعد ها چی میشه....کسی نمی دونه و این خوشحالم می کنه چون همه مون در مقام برابر قرار می گیریم.....

باید کمتر کار کنم تا کمتر خسته بشم....باید به بدنم فرصت بدم تا خودشو ترمیم کنه....باید منتظر بود ..همون طور که زمین برای رسیدن بهار صبر می کنه....راستی چهارشنبه سوری مبارک....من هنوز حقوق نگرفتم

یادداشت 58 اندی

دیروز نرفتم سرکار! حالم خوب نبود...امروزم نیست...ولی مجبورم برم...به مامان گفتم...فقط به جونم غر زد...

بسه دیگه نا امیدی و حرفای پوچ...

دیروز ناراحت بودم... گفتم برم بیرون پیاده روی ....مخصوص کنار رودخونه...روی تخته سنگ محبوبم...هندزفری رو گذاشتم گوشم و شروع کردم آهنگ های غمگین رو گوش دادن...قشنگ رفته بودم توی حس و حال چس ناله ایم که یهو آهنگ "جان جانان" اندی پلی شد....یعنی تر خورد به فضای معنویم واقعا....حالا نمی تونستم خنده امو جمع کنم وسط خیابون....

هیچی دیگه رفتم کنار رودخونه و دو چیکه اشک ریختم و برگشتم...

نمی دونم فکر کنم عفونت کردم....تنم درد می کنه...خلاصه یه وضع عجیبی....به مامان گفتم منو ببر دکتر گفت دفترچه نداری....

کسی چه میدونه....شاید حال منم شبیه 

پ.ن: برام دعا کنید این دم عیدی

پ.ن2: کتابم چاپ شد...مبارکا

یادداشت 57- اگر ها و اما ها

اگر و اما های بسیاری در زندگی همه ما وجود داره که هر کدومش می تونست علت و معلول یه واقعه در زندگیمون باشه....در این مواقع خیلی سخته که افسوس نخوری و آه نکشی....

اگه پدر داشتم، اگه مریض نبودم،اگه پول داشتم و مجبور نمی شدم برم سرکار،اگه زیبا بودم، اگه کاریزما داشتم،اگه منو دوست داشتن،اگه ازدواج می کردم،اگه اگه اگه....

بعضی وقتا نمی تونم این اگه  ها رو کنترل کنم...اگر چه من هم مثل بقیه مقصر وقوع برخی اتفاقات نبودم اما بازم خودمو سرزنش می کنم که شاید تقصیر خودم بوده

دوست من! واقعیت اینه که زندگی واقعی میدون مبارزه با مشکلاته...تا قوی بشی...تا بتونی علاوه بر حق خودت از حق دیگران هم دفاع کنیی...زتدگی واقعی ینی کاری کنی تا عزیزانت اسیر "اگه ها" نشن!

پس قهرمان باش حتی اگه تعداد مخاطبینت انگشت شمارن!

"اون" منو تحویل نگرفت! بهش سلام کردم ولی جواب سلامم رو نداد...برام عجیب بود که چرا دیگه ناراحت  و عصبی نشدم، دیگه احساسی بهش ندارم! 

یادداشت56-من زنده ام

خوبم!نگران نباشید....

چه خوب میشد آدم به اونیکه عاشقشه برسه....واسه تموم لحظه های کوتاه عمر...بودن در کنار کسی که بهت احساس خوبی میده و دو طرف بهم علاقه دارن شیرین و هیجان انگیزه....

کم کم داره عید میشه...دلم برای خیلی چیزا تنگ شده...برای دانشگاه....مریم...جوونی...دوره 20سالگی....سعید....عشق های یهویی....تنهایی...سکوت.....خودم...

دلم برای همه چیز تنگ شده

یک هفته تا آخر امسال مونده....توی این هفته دلم می خواد شاد باشم ....آرزو کنم که بتونم ازدواج کنم و یه زندگی ساده داشته باشم....توانایی بچه دار شدن رو با وجود بیماریم به دست بیارم...بتونم یه زن قوی و مستقل بشم . روز هایی پر از خوش شانسی و برکت داشته باشم...دوست پیدا کنم  ..کتاب های جدید بخونم....دوست داشته بشم....کسی منو در روز تولدم غافلگیر کنه ....عزیزانم منو بغل کنن...آرزو می کنم که حالم بهتر بشه و کتابای بیشتری چاپ کنم...آرزو می کنم که خورشید بتابه روی روزای تاریکم و من مثل آفتاب گردون دورش بچرخم....

برای همه آرزوی سال خوبو دارم! بوس

یادداشت 55-زنده بمون

تنگی نفس دارم! اوف شدم درست مثل قبل از عملم...دوباره توی گلوم دارم خفه میشم...چیکار کنم؟! کلافه ام ،کاش خوب بشم...

مرخصیم تموم شد و اومدم سر کار، امروز توی مدرسه جشن نوروز ،غذای سالم و آش پزون بود....سرزندگی ،زندگی و ذهن بی دغدغه در وجود این دخترا موج میزنه....به نظرتون منم یه روزی خوب میشم؟ در حال حاضر که روزی یک چهارم قرص میخورم،شاید باید بیشترش کنم،شاید نه...نمیدونم...خسته ام 

به نظر می رسه سر کار جدیدم خانم صندوق دار جدید شیفت صبح حسابی محبوب شده چون علاوه بر کارای صندوق داری کارای درست کردن سفارش مشتری رو هم انجام میده...احساس خطر می کنم...

پ.ن: همیشه با شمع روشن و در کنار آب دعا کنید تا براورده بشه

پ.ن2:گرسنمه

یادداشت 54-ماهی گلی شب عید دور خودش می چرخه

دلم برات تنگ شده....دلم برات تنگ شده....دلم برات تنگ شده....دلم برات تنگ شده....

چرا هرجا رو میبینم تویی؟ چرا باورم نمیشه که رفتی؟چرا یادم نمیره تو رو؟ کجایی سعید؟


رفلاکس معده دارم...از دیشب تا حالا ...اعصابم خرده....تازه الان فهمیدم باید برای دریافت کتابم پول بریزم دوباره ...اوف خسته ام...نا سلامتی دو روز پشت هم مرخصی گرفتم که ریکلس کنم ولی انگار فایده نداره...خدا کمکم کنه

از در و دیوار برام خواستگار می باره...بچه های مدرسه ام اصرار دارن منو به عک و فامیلاشون شوهر بدن،مامان میگه رد نکن...شاید بینشون گزینه های خوب باشه...میگم به ازدواج فکر نمی کنم...حرف زور توی کتم نمیره...مسئولیت پذیر نیستم...نمی خوام گیر یکی مثل بابام بیفتم...من می ترسم ...

گاهی وقتا به این نتیجه می رسم قوی بودن به منزله ی نترس بودن نیست...اتفاقا ادم قوی هم باید بترسه...باید گریه کنه ..باید جا بزنه....چون اینجوری می تونه برای مدت بیشتری مقاومت کنه...می دونی ...نباید از آدم قوی های زندگیمون انتظار آدم آهنی بودن یا سوپر منو داشته باشیم...یادمون باشه اونا هم آدمن و دلشون می خوان بعضی وقتا حمایت بشن...جا بزنن و یا حتی از همه چیز فرار کنن....من ازینکه ترسو ام خجالت نمی کشم دیگه

...می شنوی؟صدای بهار نزدیکه ..دیگه زمستون تموم شد...دیگه سرسبزی و زندگی فرا رسیده...فردا توی مدرسه می خوان آش چهارشنبه سوری بپزن ...به مامان گفتم یه کاسه بزرگ برام جدا کنه   ...

دوست من!تقلا نکن که زودتر از زندگی ای که داری خلاص بشی...امید وار نباش و آرزو نکن هرچه زودتر این روزات بگذره....چرا که همین دقیقه هایی که سپری می کنی جزیی از زندگی و عمر توعه...جزعی از خاطره فردا که می تونه تلخ یا شیرین باشه...

تصمیم گرفتم به جای خرید لباس عید برای خودم برای چنتا از بچه های نیازمند مدرسه چیزی بخرم....بیشتر از لباس نیازمند حال خوب درونمم...

با اجازه

یادداشت 53-کار بد مامان

مامان یه کار بدی کرد!

مامان دیروز به ساقی-همون دختر دبیرستانی که عاشق سلنا گومزه -گفته برو به داداش دکترت بگو بیاد خواستگاری مهدیه من راضیش می کنم  ....وقتی ساقی اینو امروز بهم گفت از خجالت آب شدم....

دو روزه دارم عرق نعنا می خورم چون نفخ دارم و شکمم باد می کنه....چاقم...64 کیلو ، دوران دانشجویی58 کیلو بودم و حالا هرچی چربیه فیکس مونده و داره تبدیل به عضله میشه..اوف

به خودم می گم مریم دلش برام تنگ نمیشه؟؟ جواب میدم نه.   اون دلی ندازه....اون یه گاوه

نزدیک عیده ....کتاب نمی خونم....فیلم نمی بینم....سرگرمی ندارم....خدایا مشکلات رو بر من آسون کن...آمین....امیدوارم سال جدید سال متفاوت و جذابی برای همه مون باشه

یادداشت 52-شیشه نازک تنهایی

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

آیا اگه زمان بگذره روزگار شادتری خواهم داشت؟ آیا مورد توجه و حماست قرار می گیرم؟ 

یه زن هرچقدر قوی و موفق باشه نیاز داره تا حمایت عاطفی بشه تا روحش نمیره و فرسوده نشه! احتیاج دارم حمایت بشم! 

نزدیک عیده! همه چیز در حال جوونه زدن و تازگیه...درختای شکوفه دار شبیه جام الماس شکوه خودشون رو به  نمایش گذاشتن....تازه شدن،تغییر کردن،رشد کردن،غمگین نبودن.....می خوام همه چیز تغییر کنه...می خوام دیگه برای کسی کار نکنم جز خودم....می خوام غمگین نباشم...می خوام خنده هام واقعی باشه

الان شبیه یه شیشه نازک شدم؛شیشه ای که از درون خالیه و با یه تلنگر کوچیک آماده شکستنه....دارم می شکنم....عید داره از راه می رسه ....فک نکنم چند روز مرخصی داشته باشم....فک نکنم حالم به بهترین حال تغییر کنه....دلم می خواد برم....از همه جا...."سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو-گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم"

متعلق نبودن به هیچ چیز چقدر می تونه لذت بخش باشه...لمس لحظات تنهایی و غوطه خوردن در اون حالا شده یکی از آرزو های من....خدایا توکل بر تو....کمکم کن که از پا نیفتم

یادداشت 51-آشغال ها را دور بریزید

خوشبختانه دارو خریدم!

چه اسفناک بود وضعم امروز

با حال خراب و تنگی نفس رفتم پیش دکتر و التماسش گردم برام دارو بنویسه تا زودتر برم یه شهر دیگه و بخرم ....حالم خوب نبود...واقعا داشتم می مردم....خدارو شکر الان دارو دارم....

یه سری احساسات وجود دارن که باید کنترل شده و محدود باقی بمونن...احساساتی مثل تنفر،دوس داشتن،حسادت،رنج،اندوه و عصبانیت

در حال حاضر الان که سر کارم دارم با همشون دست و پنجه نرم می کنم   روحم فرسوده شده و آسیب دیده و نیاز دارم برای مدتی طولانی مخفی بمونم....

همین الان همکارم گفت جلوی خانمم و مشتریا منو امیر حسین صدا نکن...زشته...من خاک بر سر همیشه با فامیل صداش می کردم و یه اشتباه امروزم باعث شد این ملقمه احساسات بیاد سراغم....خسته ام... و می دونم باید برینم به این اعصابم تا دلم خنک بشه...آشغال


یادداشت 50-بازگشت

یه چیزی بگم؟حالم اصلا خوب نیست!

بعد از گم شدن داروم مجبور شدم داروی ایرانی مصرف کنم و حالا علائمی که 1سال و 1ماه از شرش خلاص شده بودم دوباره برگشته.....حالم خوب نیست....نمیتونم نفس بکشم،گلوم خشک شده و حالا سرکارم....عاقبت من چی میشه؟ دوباره ببمارستان؟من باید چیکار کنم؟ نفسم تنگه ...خیلی خیلی....خدا کنه داروی خارجی پیدا بشه بتونم بخرم....برام دعا کنید...

شعر

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست و خرابم صلاح بی ادبیست.....

یادداشت 49-مسائل

دردسر جدید: داروی بیماریم رو گم کردم....دارویی که نایابه ،گرونه و اگه نداشته باشمش دچار دردسر میشم....تازه موضوع جالب اینجاست که اعتبار دفترچه بیمه منم تموم شده و فقط و فقط یه قرص برام مونده...!عالی شد!به این میگن یه سناریوی جذاب و عالی....

موفقیت هایی کسب کردم.

موفق شدم رقیبم توی بوفه مدرسه رو به زانو در بیارم.

کسی که خدا هم حریفش نبود رو مجبور کردم دیگه ساندویچ نیاره...حالا کسی که می تونه اجازه بده فلافل دوباره به مدرسه برگرده منم....

قضیه از اینجا شروع شد که آقای علیزاده-رقیبم بهم گیر می داد که حق نداری سوسیس و همبرگر بیاری،منم به معاون گفتم اونم گفت نیار...و بعد خودش پیگیر شد و به آموزش و پرورش اطلاع داد...تماس های مکررش و اصرار های من باعث شد که آقای علیزاده دیگه حق نداشته باشه ساندویچ بیاره چرا که اون می خواد سال بعد یه کار اداری در آموزش و پرورش پیدا کنه  نباید دنبال دردسر باشه...من از سود،اعتبار و پولم گذشتم تا اونو به زانو در بیارم...کسی که 4بار منو دم بوفه تهدید کرد، کسی که جلوی بچه ها و معلم ها بهم فحش داد  توهین کرد...کسی که خیلی بد بود....

مشکل جدید اینه که باید دارومو  پیدا کنم.

مامان میگه دلم برای مریم تنگ شده بذارم مریم اینا شام بیان خونمون؟ گفتم مامان نمی تونم فراموش کنم که شوهرش منو زده  بهم گفته من تو رو آدم می کنم....نمی تونم...گفتم اگه شوهرش بیاد یعنی بهش اجازه دادی دوباره بهم توهین کنه...

مامان گفت: تو نمی فهمی !من مادرم!

مامان تو راست می گی !چون من مادر نیستم و شاید هرگز هم نشم! باید شعی کنم درکت کنم چون اگر چه حق با منه ولی نمی خوام بگم حق گرفتنیه...چون  حق یاد گرفتنیه یعنی که بعضی وقتا باید از حق مسلم خودم بگذرم تا همه چیز به تعادل برسه....

من چیکار کنم با مشکلات جورواجور؟ خدایا داروم پیدا بشه