یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

شعر جدیدم-نیمه نیمه




نمی دانم/شاید اگر صبح بود به انتظار می نشستم ظهر دیدن را/ولی افسوس که نیمی از من در خواب دیشبم جا مانده /من بدون نیمه ام/تنها نیمی از چیزیم/نیمی از بودن/نیمی از نبودن

نیمه نیمه دیدن هرچیز/مثل خوردن مخلوط عجیب سبزیجات است با زیتون/

برای کاهش وزن/نیمه نیمه دیدن هرچیز شایدمثل بغل کردن خورشید است/که می سوزاند/و اشک را مثل پیاز به چشم هامان میاورد/من که نیمه ام همچون تاریکیست/که فرو میغلطد در نور/و صبح را به انتشار دیدن دعوت می کند/من نیمی از ابرم/که میبارد بر رود/میبارد بر در صحرا/و میبارد در جوی های کوچک فاضلاب/نیمه نیمه دیدن هرچیز/مثل دزدیدن پنیر است/وقتی که موش های خواب /پلک های روشنت را جویده باشند/من نیمی از کوهم/وقتی که قلبم را/برای حماسه عشق و سیمان شکسته باشند/من چوپانیم که مینوازم نیمی از نی را/نیمی از صدارا/نیمی از شنیدن را/نیمه نیمه دیدن  دیدن هر چیز/مثل پریدن است از ارتفاع/با چتر/من نیمی از سنگم/بر صخره ای/بر گوری/یا بر انگشت زنی محزون /ترک میخورم از اصابت کلام /و میمیرم از طلوع تیشه/نیمه نیمه دیدن هر چیز/مثل بلوغ زودرس دختری ست/که میپیچد بر خود/و رنگ میگیرد گونه های کودکانه اش از شرم زنانگی/من نیمی از یک کنسرو لوبیا هستم/نیمی از یک بشقاب برنج/نیمی از خانه-نیمی از شب/و نیمی از یک مهمان ناخوانده/که تمام نیمه های مرا می بلعد/نیمه نیمه دیدن هرچیز/مثل بوسیدن روی ماه زندگیست/وقتی که بیداری/و بیداریت آنقدر واقعیست/که تمام مرغان آسمان به حالت گریه میکنند/من مهرم/من شیطان مسلمم/من قدیسم/من یک انقلابی محکوم به اعدامم/من یک رود خروشانم/من یک بودای مرده ام/من جهانیم سرشار از نیمه های بی تکرار/که میچرخد و می چرخد/و آنگاه که خورشید طلوع کرد/صبح را به انتشار نیمه ها دعوت خواهد کرد....

یادداشت 25-دد


یه کار جدید شروع کردم،برای دخترخاله ام که مهندس عمرانه مقاله تبلیغاتی مینویسم،از پریروز....خوبه...در واقع از عهده اش بر میام.نوشتن رمانم به کندی در حال پیش رفتنه،چند روز قبل رفتم مصاحبه ی کاری برای یه کتابخونه....احتمالا به خاطر آرایشم همون اول میخواست ردم کنه ...اشتباهم این بود که از رژ یکمی جیغ استفاده کردم بر خلاف سابق و محض تنوع ...خودمم معذب شدم...

خلاصه اینکه تنها راه چاره استفاده از زبون چرب و نرمم و شیوه ی مظلوم نمایی بود....

بهش گفتم تا حالا 180 تا کتاب خوندم و یه جورایی کرم کتابم ،در حال نوشن اولین رمانمم و آخرین کتابی که خوندم مصاحبه های اوریانا فالاچی بوده...از سرگرمی های مورد علاقه مم میتونم به فرش بافی نویسندگی خبرنگاری پیاده روی و...اشاره کرد...

مصاحبه در پایان فارغ از سردی اولیه به پایان رسید...مشخص شد طرف صاحب یه انتشاراتی و مدرس نویسندگی و ازین داستاناست...بهم یه کتاب از سری کتابهای منتشر شده ی خودشون داد تا بخونم و نظرمو بگم....هرچند که کتاب فروشی کار دلخواهمه اما حقوقش پایینه....


مینا زنگ زد ،گفت هفته ی بعد یه نمایشگاه فروش فرش برگذار میشه ... برای 5 روز...میای فروشنده بشی؟500 میدم...با کله گفتم :بلهههههه

در زندگی ماجراهایی اتفاق میفتن که دلیلشو نمیدونی....واسه همین میگی چرا؟؟و وقتی پاسخی نمی شنوی زجه موره میزنی....سعی می کنم صبور بودنو یاد بگیرم....از همه مهم فرهنگ عصبانی شدن....به شخصه آدمی هستم که موقع عصبانیت و دعوا هرچیی فحش بلدم نثار طرف می کنم...در واقع در خراب پل های پشت سر استادم....عیبش اینه که فقط واسه یه روز دلم خنک میشه...بعد از پایان 24 ساعت من از کسی که شستمش و پهنش کردم توی آفتاب هم ناراحت ترم....فرهنگ عصبانی شدن خییلی چیز خوبیه....آدم باید مثل مریم باشه....اون همیشه موقع دعوا سکوت میکنه ...گوش میده و چیزی نمیگه...و احتمالا هم در بسیاری اوقات زیر زیرکی و به روشی هنرمندانه پوست از کله ات میکنه که نفهمی از کجا خوردی ...جالب اینجاست که دلیلی یرای ناراحت شدن از دستش هم نمیببینی....با سییاست باشیم.

تلگرام فیلترشد!دلم برای دوستام تنگ میشه ولی به خدا قسم هرگز از سروش استفاده نمیکنم....


پ.ن:هوای اردیبهشت عااالییه.....خنک و نرم مث بستنی....

پ.ن:کتاب گفتگوهای اوریانا فالاچی رو هم خوندم...خوندنش توصیه میشه....

پ.ن:خداوندا از دیو و دد ملولم ؛ انسانم آرزوست...من با دد درونم چکنم؟

پ.ن:شیب ملایم اتفاقات خوب-یک فنجان نسکافه با شکلات تلخ...پیاده روی....آرایش کم رنگ شده....فرهنگ خشم....جشن تولد 25 سالگی....تنهایی لذت بخش...صدای پرنده ها....غروب آفتاب...و زندگی که همچنان ادامه دارد...


یادداشت23-جهان تسلسل وار

نمیشه انکار کرد نمیشه تسلیم شد نمیشه فراموش کرد.....

به نظرم هر انسان یه جهانه که با جهان های دیگه در ارتباطه....درست مثل دونه های تسبیح به هم متصلیم....وقتی یکی ازین جهان ها نابود شد نمیشه گفت خب یکی حذف شد اشکال نداره....هر انسان و هر موجودی که هست با فقدانش روی جهان های دیگه تاثیر میذاره....روی حرکاتشون روی حرفاشون روی هدف ها و آرزوهاشون حتی روی نسل های بعدی....پس نمیشه گفت فراموش میکنم نه.....حتی پروردگار هم یه جورایی به رابطه ی تسلسلی توی کتابش اشاره کرده"اگر کسی زندگی بنده ای رو نجات بده انگار کل دنیا رو نجات داده و اگه کسی رو بکشه انگار کل دنیا رو کشته"حالا چی شد که این فکرا به ذهنم رسید؟

همسایه ی طبقه ی بالاییمون یه دختر 4ساله داره که مدام گریه میکنه و اذیت میکنه...از دست گریه هاش امون نداشتیم ختی کله سحر ....همشم بهشون فحش میدادیم و من هی میگفتم اگه این بچه رو تنها گیر بیارم یه کتک مفصل بهش میزنم تا اینکه....

یه روزی و یه جایی با خانوم همسایه آشنا شدیم....زن جوان آرایش کرده بوده ای که اگه بینیشو عمل میکرد میشد گفت خشگله....رفتارش سرد و عصبی و نجوش بود....میگفت مادرشو از دست داده در 19سالگی....و  بعد از اون هیچ چیز جای خالیشو پر نکرده....

احساس میکردم که چقد زن تنها و افسرده ایه....زنی که به نیازهای کودکش پاسخ نمیده چون کودک درونش هنوز داره دنبال مادر خودش میگرده...

همسایه گفت...بچه حرف نمیزنه من بهش توجه نمیکنم اون گریه میکنه و پاشو به زمین میکوبه من عصبی میشم و اونو کتک میزنم اون گریه میکنه من گریه میکنم.....به همین راحتی با فقدان یه آدم دو نسل بعدش هم دچار ضرر و زیان شدن...با این حال نمیدونم چی بگم چون هیچ چاره ی دیگه ای به جز فراموش کردن نیست....هیچ چاره ای به جز تسکین....ببخشید اگه غم و غصه ای بود ولی همیشه که قرار نیست شاد باشه هااااا....ینی چی آخه ....به مریم مبگم تروخدا نوشته هامو بخون چس ناله نباشه آه مردم دومنمو بگیره....میگه هست هست هست.....شرمنده اگه کمدی فاخر هم بنویسم این عذاب وجدان رو دارم که نکنه یکی باهاش زار بزنه....

یادداشت 22-انگشت در دماغ

آدمایی هستیم که همش مینالیم ازینکه دنیا چقد نا عادلانه ست چرا عزیزانمون میمیرن یا مریض میشن....آدمایی هستیم که فک میکنیم در دنیا هیچگونه نظمی نیس و در واقع ملقمه ایه از آشفتگی های فراوان و پیاز داغ ها و بدی ها بدی ها بدی ها که نتیجه ی این آش شله قلم کار یه اسهال درست و حسابیه....

به نظرم اگه با دید جهان به خودت نگاه کنی میبینی که چقد همه چیز سر جاشه....حتی جنگ حتی کشتار حتی همه ی چیزای بد....نمیخام بگم جنگ خوبه یا مردن آدما خوشحالم میکنه...فقط دارم از دید دنیا نگاه میکنم که از نظرش انسان با درخت تفاوتی نداره هممون براش حکم طبیعت رو داریم.....موجودات همونطور که به دنیا میان بایدم بمیرن....همونطور هم دنیا برای ایجاد تعادل در طبیعتش مجبوره یه توده رو حذف کنه با بلایای طبیعی با جنگ با بیماری....اگه با دید دنیا به خودت نگاه کنی میبینی که چقد همه چیز ساده و قابل تعریفه....این مسئله ای بود که چند وقت فکرمو درگیر کرده بود...

اولین گزارش خبرنگاریمو تحویل دادم بعد از ظهر سعی میکنم به مناسبت روز جهانی کارگر یه سری اطلاعات و سوال جمع اوری کنم تا از رییس اداره ی کار و رفاه اجتماعی بپرسم...

صبح داشتیم راجبه شخصیت های سیاسی قرن گذشته حرف میزدیم....ازونجایی که من هر کتابی که میخونم جو میگیرتم شروع کردم از مامان و مریم پرسیدن که آیا فلان و فلانک و میشناسی یا نه....و سپس ادامه ی ماجرا که به یه کمدی فجیع ختم شد:

-من:مامان ایندیرا گاندی رو میشناسی؟

مامان:اره...اععع....دختر مهاتما گاندیه دیگه نخست وزیر هند

من:ماااامان....ایندیرا گاندی وختر جواهر لعل نهروعه که نخست وزیر بودن جفتشون....فامیلی  شوهر ایندیرا ،گاندی بوده....مثل اسم فامیلی محمدی که توی ایران پر شمارن لابد گاندی هم توی هند بسیارن....خب حالا بهم بگو علی  بی نظیر بوتو کی بوده....

مامان:اع خبب این نخست وزیر پاکستان بوده باباشم رییس جمهور بودش ....اسم باباشم محمد علی کلی بوده

من:یاااااا ابرفرضضض،مامان محمد علی کلی بوکسوره

مامان:جدی باباش بوکسور بوده؟

من:مامانننن محمد علی آمریکاییه

مامان:اع تبعه ی آمریکا هم بوده رفته نخست وزیر پاکستان شده ؟(احتمالا داره توی ذهنش علت مداخله های آمریکا در پاکستان رو به علت آمریکایی بودن پدر بی نظیر بوتو منطقی میشماره)

من:مامان فراموشش کن ....ناهار چی داریم؟

پ.ن:آنان که اسیر عقل و تمیز شدند

 در حسرت هست و نیست ناچیز شدند

رو بی خبری و آب انگور گزین

کان بیخبران به غوره مویز شدند


پ.ن2:هوای خوب عالی ....دو تا لیوان نسکافه با عسل.....همسایه فضول نفوذی در خانه امان....خواندن کتاب جدید....احساس کوچک خوشبختی....و زندگی که همچنان ادامه داره.... 

یادداشت 21-اندیشه ی رو به جلو


توی یه کتابی خوندم علت تنفر ما از کسایی که دوسشون داشتیم اینه که اونا به عشق ما پاسخ زشتی دادن....ما متنفر میشیم چون میخایم اثر اون عشق رو در جهت معکوس پس بگیریم....


به مرحله ای رسیدم که بفهمم همه ی آدمایی که باهات میخندن و شادن دوستت نیستن و در عمل ممکنه حتی زیرآبتم بزنن...کسایی که اخموان و غر غرو ،ممکنه قلبای شیشه ای داشته باشن که بارها و بارها شکسته واسه همین دیگه نمیخان محبتشونو خرج هر آدمی بکنن- بد بودن همچین مزایایی هم داره...مجبور نیستی خوب باشی نسبت به کسی که میدونی بدتو میخواد....با این حال هنوزم با تجربه نشدم که در مواجه ی دوباره ی این آدما دلم نگیره....

قلبم میشکنه...ناراحت میشم....خودخوری میکنم که کجای راهو اشتباه رفتم اخم میکنم...بد میشم...غر میزنم ..داد میکشم...و دفه ی بعد محتاطانه تر عمل میکنم چون نمیخام دوباره دلم بشکنه....

بدست آوردن این تجربه سخته....و تا یاد بگیری که خودتو چجور آروم کنی زمان میبره....واسه همینه آدمای مسن معمولن آرزو میکنن که با عقل با تجربشون برگردن به دوران جوانی چون اونوقت دیگه واسه چیزای الکی ناراحت نمیشن...شاید واسه ی همینه که آدمای سالخورده به گذشته پوزخند میزنن و دیگه براشون مهم نیس جعبه ی خاطرات داشته باشن و از گذشته یاد کنن....چون زمان بهشون یاد داده گذشته ها گذشته....مهدیه ...سالخورده فکر کن....قلبت تحمل میکنه...

در هفته نامه ای به عنوان خبرنگار مشغول به کار شدم و اولین گزارشمم نوشتمم...احساس خاصی ندارم...بی تفاوتم....دلم یه کار تازه میخاد ...کاری که به من حس مهم بودن بده....باید کتابمو بنویسم....

ایندیرا گاندی نخست وزیر اسبق هند معتقد بود :رنج در زندگی آدمی یک امتیازه....چون انسان رو صبور ؛با تجربه و جهان بین میکنه...به معنای کلیشه ای کلمه من چقد ازین لحاظ خوشبختم که درک میکنم در حال رنجم و گریه ام میگیره که نمیتونم کاری کنم...متاسفم ای جهان که قدر دون نیستم....

پ.ن:دارم کتاب "مصاحبه با تاریخ" اوریانا فالاچی رو میخونم...فوق العاده اس این زن ....توصیه میکنم بخونید...همچنین کتاب گفتگوهای اوریانا فالاچی که در اون کتاب با خمینی بازرگان و شاه مصاحبه کرده....

پ.ن2:اردیبهشت...ماه محبوب خدا....بوی تند بهار نارنج....پنجره ی باز اتاق....و غرق شدن در نور ماه