-
یادداشت
چهارشنبه 26 شهریور 1399 19:32
بعضی غذاها داغش خوشمزه تره مث سوپ...بعضی ها سردش مث کوکو یا کتلت جایی خوندم علف هرز وجود نداره بلکه جایی که رشد می کنه ممکنه ازش علف هرز بسازه...مثلا یه گل رز وسط دشت کاکتوس یه علف هرزه...یه درخت میوه وسط باغچه سبزیجات علف هرزه...یه دختر حساس بین یه خانواده ی دیوونه علف هرزه... علف هرز زندگیت نباش...بذار باد تورو با...
-
یادداشت
چهارشنبه 26 شهریور 1399 18:24
از وقتس دوباره بیماری برگشته تموم مسئولیت های خونه افتاده روی دوش مامان...براش ناراحتم که وقتق غذا می پزه و من می خورم به جای تشکر گریه می کنم... ماهی می دونستی اینجوری میشه؟نه بخدا نمی دونستم.... ماهی ارزوت چیه -یا خوب بشم یا بمیرم....حد وسط نمی خوام زندگی چقدر حقیره
-
یادداشت
چهارشنبه 26 شهریور 1399 18:22
بیا بنویسیم رو درخت-رو زمین -رو تن پرنده روز هفتم دز20....الحمدالله ...گوش شیطون کر امروز ضعف ندارم....البته فشار اینا بالاست ها استرس هایی دارم...ازینکه کورتون داره منو خراب تر می کنه....اینکه چشامو نابود کرد و هر وقت می خوردم شل میشه پر و پاچه ی چشمم....اینکه صورتمم ضعف داره....اینکه تحمل نداشته باشم....اینکه بزن به...
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:37
داستانی سکسی می خونم ولی انگار نه انگار...حالی به حالیم نمیشه....انگار دارم کتاب درسی می خونم.... خونه ی ما انرژی منفی داره....غروباش دلگیره...بی روحه...چندشه...خرداد میریم جای دیگع...یکی از فانتزی هام اینه یه ادم فضایس منو بدزده و ببره سفینه اش.... روم ازمایش اتجام بده و بیماری منو بکشه بیرون....تا این حد رویا پرداز
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:30
بیا سریال کره ای ببینیم...توی اینستاگرام بچرخیم....ضعف بدنمون که رفت بریم باشگاه 20کیلو کم کنیم...بیا خوب بشیم ماهی...بیا از پریودی و حال بد سرماخوردگی لذت ببریم...بیا بریم یه مرغ درسته رو روی ذغال کباب کنیم...بیا تموم لباساس دراور رو بشوریم.بیا صبر کنیم تا 2ماه بشه و باط دز دارو رو کم کنیم...بیا بخندیم...بیا چرت و...
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:23
چای تلخ بعدازظهر...صداس بچه ها توی کوچه...دیدن برگ درختا که داره زرد میشه...احساس نزدیک شدن پاییز ...هورت وشیدن سوپ داغ داغ در روزای سرد سرد من مثل شیطونم....درست به همون وسوسه کنندگی همش درحال گول زدن هستم...ماهی شیطون نباش راستی چرا من هیچ پسری رو اغوا نمی کنم؟برام آسونه...ولی متاسفانه حوصله شو ندارم....
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:21
مژه هام بلنده...دوستشون دارم...ابروهام کشیده و پر پشت و سیاهه...دوستشون دارم....استعداد نویسندگی دارم...زاویه فک دارم...چاق و تپلم...لبام خشگل و سکسیه... راستی از وقتی دارو می خورم دیگه احساس نیاز جنسی نمی کنم...عجیبه دارم مقطوع النسل میشم
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:18
غصه ی من مامان رو پیر کرد حالا بعضی وقتا توی جملاتم از کلماتی مث "وقتی جوون بودم" یا "وقتی سالم بودم" یا "وقتی لاغر بودم" استفاده می کنم...ادم چه راحت می تونه پیر بشه... بعد یک ماه اولین موی سفیدی که توی شقیشه ام درومده بود رو با قیچی بریدم.... شاید بشه پیری رو دور زد... وقتی موهام سیاه...
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:15
پول...مساله مهم بشریت اگه پول داشتم چی می شد اگه پول داشتم کجا بودم اگه پول داشتم می خندیدم؟ اگه پول داشتم زندگی چه شکلی بود؟ اگه پول داشتم قلبم اروم می گرفت؟ پول... ادم باید مث میمون برگرده روی درختا یه جا خوندم وقتی دانشمندا ارزش پول رو به میمون ها یاد دادن..اولین موارد دزدی و فحشا در اونها پدیدار شد...پول..شمشیر دو...
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:12
کی می دونه چی میشه..شاید فردا همه چیز عوض شد..بهم زنگ زدن و گفتن جایزه نفر اول مسابقات نویسندگی رو گرفتی..شاید کورتون دزش اومد پایین...شاید ورم معده ام خوب شد...شاید 20کیلو رو کم کردم...شاید یه ادم خوب گیر اوردم و لطف کردم و باش ازدواج کردم.شاید مشهور شدم در جهان...شاید یه شب راحت خوابیدم..شاید دیگه یاد این روزا...
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:06
مث خل ها وقتایی که حالم بده به مامانم وصیت می کنم.. مامان کتابامو بده کتابخونه عمومی فرشایی که بافتم رو برای خودت خرج کن جهازی که برام خریدی رو بده به عروسای فقیر وصیت می کنم همیشه...می دونم خوب بشم همشو یادم میره و حاضر نیستم یه تیکشو به کسی بدم...من از همه ی ادما جون دوست تر و مال دوست ترم...فک کنم اگه بمیرم و بفهمم...
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:03
تعجب می کنم از آدم هایی که قدر سلامتی شونو نمی دونن...همو نفرین می کنن میگن الهی درد و مرض بگیری...سرطان بگیری...بیماری لاعلاج بگیری...وقتی اینا رو می شنوم تموم موهام سیخ میشه...آیا به درد کشیدن عزیزانشون فکر می کنن؟
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 18:01
باور داری ممکنه هر لحظه ورق برگرده؟ من هر سال پاییز بدنم مثل آهنربا میشه...بیماریم تکون می خوره و یه کش و قوس به خودش میده....قبلا درد پریودی رو دوست داشتم اما الان سندروم پیش از قاعدگی برای من برابره با جا به جا شدن هورمونا و تشدید علائمم...لذت نمی برم از زنانگیم...اگه سالم بودم هر روز پریود می شدم
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 17:58
پنج تا مسابقه داستان نویسی شرکت کردم...دارم پیشرفت می کنم روی نوشتم...5تا داستان کوتاه از گذشته ها....به نظرم بهتر از گذشته ها می نویسم...قبلا خوب نبود..شاید به خاطر اینه 10ساله دارم خاطرات روزانه می نویسم و یه جورایی ناخواسته تمرین نویسندگی کردم
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 17:58
پنج تا مسابقه داستان نویسی شرکت کردم...دارم پیشرفت می کنم روی نوشتم...5تا داستان کوتاه از گذشته ها....به نظرم بهتر می نویسم
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 17:56
امید...ترس...زندگی...مرگ...درد...سلامتی زن بودن چقدر ظرافت می خواد....بعد از 15ماه کورتون خوردن از قیافه خودم توی اینه بدم میاد...دختر توی اینه20کیلو اضافه وزن داره ..تموم صورتش ورم کرده...و چشماش گریونه...دختر توی اینه شاد نیست...و چقدر بده یک زن شاد نباشه
-
یادداشت
سهشنبه 25 شهریور 1399 17:53
یکم بهتر شدم ...نسبت به اون وضع افتضاحی که داشتم...الان تا 4بعدازظهر ضعف دارم بعدش داره بهتر میشه...حالا 6روز شده...از دز 20 به نظر نمی تونم روی کمک مریم حساب کنم...پیگیز حال من نیست..براش مهم نیست..بهم میگه من اون مریم سابق نیستم...امروز به مامان نگفتم نجاتم بده...کاش ناگهان معجزه بشه...برم 5سال قبل و دیگه دختر سرکشی...
-
یادداشت-استخوون توی گلو
یکشنبه 23 شهریور 1399 19:22
4روزه برگشتم دز20....ضعف دستام خوبه...روون نفس می کشم اما پاهام ضعف داره...20کیلو اضافه وزن-فشار خون بالا...نمی دونم این قصه به کجا میرسه... شنبه ی قبل من و مامان با چه سختی رفتیم تهران دکتر....اما جواب نگرفتیم....خدا ازت نگذره دکتر....اگه همون 3سال پیش بعد عملم اندازه 5میل بهم کورتون می دادن الان به فاک عظما نمی...
-
یادداشت-شیطان
یکشنبه 23 شهریور 1399 19:19
گاهی حس می کنم مث شیطان رجیمم...همش دارم مامان رو وسوسه می کنم....می گم شاید تو انقد نماز می خونی خدا منو اینجوری کرده تو رو ازمایش کنه....شاید اگه به خدا بگی دیگه بهت ایمان ندارم من خوب بشم... میگه حتی اگه بمیری هم نمازمو ول نمی کنم.... من یه شیطان درون دارم....نمی دونم چرا کارا و فکرای شیطانی اینقد منطقین و کارای...
-
یادداشت-نظر تو بر نگردد
یکشنبه 23 شهریور 1399 19:16
امروز انقد پاهام ضعف داشت نتونستم دو قدم راه برم ....با مامان لباس پوشیدم برم پیاده روی...اما پاهام ضعف داشت برگشتم خونه.... این حال بد الان من تقصیر پاییزه....از پاییز متنفرم....هر سال منو چپه می کنه...ولی خداییش بعد جراحیم هیچ وقت به این شدت نبود...برای وام فرش اومدن بازدید....بهم وام بدن کارگاه بزنم...مامان می گه...
-
یادداشت114-شکر
شنبه 22 شهریور 1399 19:10
یه وقتایی هست حالت بده....اونقد بد که دلت می خواد تموم بشه همه چیز چون بدجور گره افتاده به کارت.... یه وقتایی از حال بد توکل می کنی...توسل می کنی....به هرچیزی ایمان میاری...مومن میشی ..کافر میشی...فقط به شرطی که دردت تسکین پیدا کنه.... دیشب خواهرم گفت....پارسال که تو و شوهرم دعوا کردیم ما جایی رو نداشتیم بریم...توی...
-
یادداشت 113-شیشه امید
چهارشنبه 13 شهریور 1398 21:30
دختر کوچولو گریه می کرد..دختر کوچولو برای تموم اتفاقات ریز و درشت دنیا گریه می کرد...اون شادی ها رو نمی دید..اخه یاد نگرفته بود شاد باشه...اون تیرگی ها...بدی ها...غم ها و درد ها رو مثل آهن ربا به خودش جذب می کرد..تا اینکه هرچی به عمرش اضافه تر میشد ذخیره نور امید در وجودش افت می کرد...تا اینکه یک روز...دختر کوچولو بعد...
-
یادداشت 111-بازی
یکشنبه 10 شهریور 1398 18:04
نسیم آرومی می وزه و حریر سفید و بلند پشت پنجره رو به رقص در میاره...پشت پنجره یه دریاچه کوچیک و سبز که سنجاقک های تابستونی روش پرواز می کنند...چشمامو بستم و نور خورشید پشت پلکامو میسوزونه ....صدای سکوت و طبیعت داره وادارم می کنه تا منم جزئی از طبیعت بشم... صدای باد لای پچ پچه ی درختای صنوبر و میوه دار....صدای قل قل...
-
یادداشتی برای همراز-قسمت اول
پنجشنبه 7 شهریور 1398 21:55
همراز میدونی زرنگ بازی چیه؟؟اینکه ولت کنن به امون خدا تا خودت یه راه نجات پیدا کنی یا بمیری...اکثر اوقات فکر میکنم اون بهم یه قولی داده ..که حالمو خوب میکنه.. ولی می گم اینا شاید همش یه توهم شیرینه... همراز پریشب موهامو از ته زدم .. از ته ته...تیغ کردم در واقع...همیشه دلم می خواست این کارو بکنم...می دونی چی؟؟حتما میگی...
-
یادداشت 109-سرگردون نشی مادر
یکشنبه 13 مرداد 1398 20:24
سرگردونی بدترین نفرین دنیاست...امروز رفتم کارگاه سفالگری برای کار...انقد سخت بود که نگو ...به خودم گفتم برم شوهر کنم خرجمو بده کار دیگه چیه..بعد به این نتیجه رسیدم با وضعیتی که من دارم حتی بدرد اینم نمی خورم.. به آینده فکر می کنم..به فردا..اینکه قراره چی بشه....داغونم...در حد اعلای شکفته شدن....دلم کمی مردن می...
-
یادداشت 108-خوشگل شدی
شنبه 12 مرداد 1398 00:34
تو بد بودی...تو بد بودی...تو دختر خیلی بدی بودی....تو باعث شدی خیلی اتفاقا بیفته...توی لعنتی حتی خودتو مریض کردی...چرا اینکارو کردی؟چرا جیغ میزدی؟چرا گریه می کردی؟چرا با همه دعوا میکردی؟چرا بد بودی؟ حالا بکش!حالا جورشو بکش!حالا تحمل کن...حالا واسه سرگردونی عظیمت زار زار و واقعی گریه کن...هرگز خودتو نبخش!هرگز به آینده...
-
یادداشت 107-فقط به انجیر ها فکر کن
جمعه 11 مرداد 1398 13:41
قلاب قالی رو جور کردم و دوباره چرخ صنعتگری کوچیکم راه افتاد! راستی تابلو فرش سیب چین رو هم پرداخت کردم و اوردم خونه...حالم کم و بیش خوبه اما نمی دونم چرا دماغم سنگینه و خوب نمی تونم باهاش نفس بکشم شاید برای پرز های قالی باشه ...باید ماسک بزنم...شاید هم نه... خیلی دلم می خواد عکساشونو بذازم بلاگ ولی چون با موبایل می...
-
یادداشت 106-چرا حرف نمی زنی؟
پنجشنبه 10 مرداد 1398 13:25
ازت می پرسم چرا ...و تو جواب نمیدی! بهت میگم چرا حرف نمیزنی چرا خودتو زدی به موش مردگی؟ بازم سکوت می کنی و اعصابمو بهم میریزی! بهت میگم فقط بگو چرا اینکارو کردی؟ تو فقط نگاهم می کنی...نگاه عاقل اندر سفیه!یا از اون نگاه ها که یعنی به تو چه ربطی داره! ازت می رنجم...گریه می کنم...بهت فحش میدم که فقط بهم بگی چرا ولی بازم...
-
یادداشت 105-توکل بر تو
سهشنبه 8 مرداد 1398 10:34
اتفاقات ریز و درشت سازنده ما هستند...سازنده تجربیات،اهداف،تفکرات و آینده..... کار قالی بافیم داشت خوب پیش می رفت که قلاب کند شد و تیزیش از بین رفت...چون پول نداشتم چند روزی از حرکت افتادم...در نهایت دیروز بردمش تیزش کردم....امروز قسمت برگردون قلاب شکست و عملا از کار افتادم...به نظرت اینا نشونه چیه ماهی؟سرنوشت قصد داره...
-
داستان دنباله دار گمشده-قسمت 13(کوزو)
شنبه 22 تیر 1398 21:33
بعد از اینکه والا دستمو کشید پرت شدم توی لاکتر...برای دقایقی سکوت برقرار شده بود و صدای شر شر بارون توی گوشم وز وز می کرد تا اینکه والا :اینجا چیکار می کنی؟ میدونی چقدر برای یه غیر نظامی خطرناکه که اینجا باشه؟؟ در حالی که با آستینم خیسی بارون رو از صورتم پاک می کردم بی خیال گفتم:مجبور شدم؟؟ والا با تعجب گفت:مجبووور...