یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 13(کوزو)

بعد از اینکه والا دستمو کشید پرت شدم توی لاکتر...برای دقایقی سکوت برقرار شده بود و صدای شر شر بارون توی گوشم وز وز می کرد تا اینکه
والا :اینجا چیکار می کنی؟ میدونی چقدر برای یه غیر نظامی خطرناکه که اینجا باشه؟؟
در حالی که با آستینم خیسی بارون رو از صورتم پاک می کردم بی خیال گفتم:مجبور شدم؟؟
والا با تعجب گفت:مجبووور شدییی؟برای چی
با بغض گفتم:لوکا داره میاد کوزو...
والا :لوکا دیگه کیه؟
-لوکا برادر نا تنی امه...قایمکی سوار لاکتر شده..اون فقط یه سرباز مقدماتیه و تا حالا توی یه جنگ واقعی نبوده....اگه کشته بشه من باید چیکار کنم والا؟
والا سری از تاسف تکون داد و گفت:تو خودت هم حتی یه سرباز مقدماتی نیستی.....وای از دست تو
و بعد دست کرد توی اورکت چرمش و در حالی یه اسلحه کوچیک رو به سمتم می گرفت گفت:بیا اینو بگیر....کسی نمی دونه توی کوزو ممکنه چه اتفاقی بیفته پس بهتره این همراهت باشه...
@@@@
کوزو منطقه جنگلی فوق العاده زیباییه که اگه گوش تیز کنی صدای پرنده ها رو هم ممکنه بشنوی....خط مرزی کوزو جدا کننده آتیلا  و افراطیون محسوب میشه که توسط یه رودخونه به اسم جبل الحیات جدا شده....
موقعیت قرارگیری نیرو های آتیلا قبل از پل هزاره است و نیرو های افراطی از پشت صخره های جبل الحیات تیراندازی می کنن....
وقتی از لاکتر پیاده شدیم این تموم اطلاعاتی بود که والا بهم داد...
والا:نگران برادرت نباش...پیداش میشه...فقط از کنارم جم نخور تا اتفاقی برات نیفته...فهمیدی؟؟
سرمو چند بار تکون دادم و دنبالش دویدم..
اولین چیز هایی که از کوزو دیدم چادر های امدادی روی زمین و برق چند منور پر سر و صدا بین درختا بود...هرچه نزدیک تر می شدیم صدای انفجار بمب های صوتی و موشک های الکتریکی بیشتر میشد...
سربازا هر کدوم بر حسب وظیفه که داشتن یه طرفی رفتن...بارون نم نم می بارید و باد سردی لرز به جونم انداخته بود...
قلبم تند تند می زد...اگرچه تموم زندگی همه ما در جنگ گذشته ولی خب هیچ وقت به طور مستقیم در جنگ شرکت نداشتم...خواستم برم دنبال لوکا بگردم و با چشم همش دنبالش می گشتم که والا گفت
والا:کجا؟؟گفتم از کنارم جایی نرو
-باید دنبال لوک بگردم
والا:نترس اون چیزیش نمیشه...ببین من اول باید این بمب های ffb(نوعی بمب حساس به گرما و ضربه)رو خاک کنم بعدش باهات میام که لوک رو پیدا کنیم
با تعجب به دو تا کپسول فلزی کوچیک که والا از استیشن مهمات تحویل گرفته بود نگاه کردم و گفتم:این دیگه چیه؟.
والا در حالی که به سمت درختا می رفت گعت:یه جور بمب که به حرارت و ضربه حساسه واسه همین باید توی خاک بمونه تا زمانی که بخوای ازش استفاده کنی...
-اهان
بعد از خاک کردن کپسول ها به دنبال لوکا رفتیم ولی از هرکی سراغشو می گرفتیم ندیده بودش..اوضاع قسمت عقب کوزو از میزان مجروحایی که هر لحظه به تعدادشون اضافه می شد وخامت رو در مرز نشون می داد..توی همین فکرا بودم که اولین بمب الکترو مکس کنهرم منفجر شد ...از ترس نشستم روی زمین....تموم تنم گز گز می کرد
والا:نترس چیزی نیست...یکم برق گرفتت
-خوبم بریم
والا:لیتل من باید برم ...تو همینجا بمون...قول می دم لوک رو پیدا کنم
با ترس گفتم:نه ....نه نرو....کجا میری..منم باهات میام
والا با خشم :گفتم همینجا بمون!نمی بینی اوضاع رو؟؟همین الان برق 4فاز گرفتت وای به حالی که...
با اخم نگاهش کردم:باشه برو...برو خودم یکاریش می کنم...
نشسته بودم روی زمین و به دور شدنش و محو شدنش در جبل الحیات نگاه می کردم...که صدای یه امدادگر منو به خودم اورد: اومدی خونه خاله؟؟پاشو ازینجا...
در حالی که با تعجب نگاهش می کردم:چی؟
امداد گر در حالی که به سمت یه مجروح می رفت بدون اینکه نگاهم کنه :میگم پاشو بیا اینجا
-اما من که پرستار...
امدادگر:بیا سر این ball(توپ رولی پانسمان) رو نگه دار
بلند شدم و به سمتش رفتم
امدادگر همینطوری زیر لب غر می زد...مجروح بیچاره قطع عضو شده بود و یکی از دستاشو تا بازو از دست داده بود و ازش خون می رفت و هی ناله می کرد
امدادگر با غرغر:دارن هممونو می کشن...تلفات هی داره میره بالا..معلوم نیست فرمانده داره چه گوهی می خوره..
-ینی اوضاع اون جلو انقد بده؟؟
صدای یه بمب صوتی صفیر کشان از کنار گوشم رد شد که باعث شد از ترس روی زمین بشینم
امدادگر:پاشو ببینم..ببین من الان اولین آمپول ppg شو(نوعی آمپول که به احیای بافت و عضو از دست رفته کمک می کند)تزریق کردم...10دقیقه همینجا وایسا و بعد دومین ppg رو تزریق کن...فهمیدی؟
و بعد یه آمپول و شیشه سلول هم بافت رو بهم داد
-من نمی تونم...من باید ...
امدادگر:بعد اینکه تزریق کردی ببرش عقب..
بعد دوان دوان ازم دور شد و به سمت مجروح بعدی رفت..
لوکا کجایی...هوا هر لحظه تاریک تر می شد و صدای درگیری کوزو به اوج خودش رسیده بود....نمی تونستم صبر کنم باید همین الان مجروح رو می بردم عقب و بعدش می رفتم دنبال لوک...
اما همینکه اولین قدم رو برداشتم صدای یه انفجار بزرگ چشامو به سیاهی برد....
این داستان ادامه دارد....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد