بیشتر شبیه زندان های شکنجه است با یه معماری سبک گوتیک! افتضاح تر از این نمیشه...همون اول کار فهمیدم gsi(نوعی اینترنت پیشرفته) اینجا جواب نمیده...دور تادور اردوگاه فنس های الکتریکی کشیدن! دو تا حصار خروجی داره که ما از حصار آلفا وارد آتیلا شدیم...اون یکی هم برای ورود به منطقه ممنوعه پشت حصاره...
ساختمونای اصلی در قسمت غربی قرار دارن از جمله مقر فرماندهی،ستاد آموزش و تدارکات ویژه نظامی....
ساختمونایی مثل درمانگاه،کتابخونه و آزمایشگاه هم در قسمت شرقی قرار دارن و در آخر ساختمون بازداشگاه و خوابگاه دخترا و پسرا در شمال غربی آتیلاست!
ساختمون های خوابگاه با حروف و اعداد پارت بندی شدن...چیزی که عجیبه اینه که اتاقای دختر و پسر جداست...
در حال حاضر دو تا هم اتاقی دختر دارم به اسم های ساری و انرژی!
انرژی بر خلاف اسمش یه دختر شل و ول و بی حاله...قد کوتاه...چشم آبی ،پوست سبزه و خجالتی
ساری یه دختر بلند قده و برای اینکه عیب دماغ درازشو بپوشونه از عینک با فریم گربه ای استفاده می کنه که باید بگم اصلا بهش نمیاد..
@@@@@ @@@@@@@@@@
ساعت 6صبحه
امروز روز مهمیه...روزیه که قراره وارد واحد آموزش بشیم و علاوه بر معرفی و آموزش وظایفمون هم مشخص بشه!
به همراه دخترا داشتیم به سمت بخش آموزش می رفتیم که جاو رو دیدم ...اوف سقت سیاه پسر!
جاوید تا منو دید دویید سمتم:هی ! تو اینجایی؟می بینی آتیلا چه عجیبه ...دخترو پسر از هم جدان...می ترسم گیر افرایطون افتاده باشیم( و با نگاه شیطنت آمیز به انرژی زل زد)
-در حال حاضر چیزای مهمتری هست که راجبش فکر کنیم جاو
جاوید:آره مثلا مسئله مهمی مثل دوست شدن با این خانم جذاب(انرژی)
انرژی بیچاره سرخ شد و سرش رو انداخت پایین
ساری یه مشت محکم به بازوی جاو زد:هی ! تو یه لوی(اشاره به آدم گیر و سمج) تموم و کمالی!
جاوید خندید و چشم های بنفشش برق زد:من که چیزی نگفتم بابا!راستی ماهی امروز رافائل مخوف رو می بینیما
-آه ...داغ دلمو تازه کردی...
دستشوییم گرفته بود...سردی هوا و نمور بودن محیط باعث شده هی دستشویی لازم بشم..رو به بچه ها گفتم:
هی بچه ها..شما زودتر برید سر کلاس من میرم جایی....
.....
آخیش!سبک شدم! خب حالا دیگه وقت کلاس رفتنه...
داشتم خوشان خوشان در حالی که مناظر اطرافمو دید میزدم به سمت کلاس می رفتم که اونو دیدم!
وای ماما! اون اینجا چه غلطی می کرد؟...خودمو یه گوشه دیوار قایم کردم تا منو نبینه...ظاهر مرتب تری پیدا کرده بود ولی خودش بود همون جوکر مرموز اونروز توی جنگل مرده که ما رو به این روز انداخت.ناخود آگاه اخم کردم و دستام مشت شد... چطور تونست فرار کنه و حالا در لباس یه والس(نظامی اتحاد) خودشو جا بزنه؟
جوکر داشت از مقر اصلی به سمت ساختمون اصلی میرفت.... شک نداشم که خودش بود...آروم آروم پشت سرش راه افتادم...چطور انقد خونسرده؟ چطور از کاپلا فرار کرده؟ چطور پاشا بیگ ولش کرده بره؟
درست پشت سرش بودم و اونم حرکتی نمی کرد که انگار متوجه من شده! باید می فهمیدم...شاید اگه ایندفه من دستگیرش می کردم بیگ میذاشت که برگردم خونه!
میدونم که این حرکتا از من بعیده ولی آتیلا اونقد آشغاله که حاضرم هر کاری برای فرار بکنم...پس....
یه خیز برداشتم و پریدم روش!محض محکم کاری از پشت به گردنش آویزون شدم....سعی کرد خودشو خلاص کنه که پخش زمین شدیم و افتادم روش
-عوضییییی...می کشمت...چطوری از کاپلا فرار کردی تووووووو
جوکر:هی!داری خفه ام می کنی دختره دیوونه..ولم کن....تو اینجا چیکار می کنی؟
-بهتره من ازت بپرسم تو اینجا چیکار می کنی؟ تو ...یه متقلب نفوذی...همتون مثل موش فاضلابین..(با بازوم گلوشو فشار میدادم که جوکر دیگه طاقت نیاورد و با یه حرکت سریع دستمو از دور گردنش باز کرد و بعد یه چرخش حسابی که روی زمین و هوا بودم پخش زمین شدم.
-آخ خدا کمرمممم
جوکر نفس نفس زنان اومد بالای سرم و یقه ام رو گرفت و خواست بلندم کنه که....
انرژی با تعجب و دهن باز مونده:فرمانده! چی شده!!!!
این داستان ادامه دارد...قسمت بعدی فردا شب
گفتی شب بعد
الان شب دومه
امیدوارم به خاطر فرش باشه که هنوز ننوشتی
اینم تقدیم به تو فقط بعدا بازش کن
ببخشید به خاطر فرش بود ...چشم می نویسم
ینی بدشانس تر از این ماهی کوچولو داریم؟
خیلی زیرکانه قسمتهای اردوگاهو تقسیم کردی برام خیلی جالب بود خلاقیت هاتم وسط داستان خیلی جذابه این که در مورد چیزایی مینویسی که وجود ندارن هم دست تو رو باز میکنه هم داستانو برای ما غیر قابل پیشبینی میکنه
همینم قشنگش میکنه
دستت دردنکنه
ماهی وقتی معروف شدی بازم با من مهربون باشیا باشه؟
باشه