یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 12(آنسوی بتا)

من و جاوید به سمت ساختمونای اصلی دویدیم....امروز همه جا شلوغه و تقریبا جای سوزن انداختن نیست!

آسمون قرمز نشونه یه بارندگی دوباره است با اینکه هنوز زمین زیر پامون خشک نشده و گل و شله

درای ساختمون اصلی رو بستن و یه گارد محافظ با لباس والس آتیلا هم ازش محافظت می کنه...عالی شد...حتما نمی ذاره رد بشیم

نفس نفس زنان رو به گارد محافظ گفتم:من...من باید ....برم اون تو....تروخدا

گارد محافظ با تعجب نگاهی به سر تا پام و پاچه های تا زانو گلیم کرد و یه نگاه به جاوید که هنوز روپوش پرستاری تنش بود و گفت:نمیشه!اردوی نظامیه...ورود والس بدون درجه ممنوعه

با خشم و عصبانیت گفتم:چرا نمی فهمی؟یه بچه رفته اون تووووو....ممکنه کشته بشه

جاوید :ببین بهتره با فرمانده ات یه تماس کوچولو بگیری و بهش بگی چی شده...بهتر از اینه که بعدا عواقبش دامنت رو بگیره که چرا درست نظارت نکردی!

گارد :دلت خوشه تو؟؟تو این هوا که gsi ریده انتظار داری چیکار کنم؟

نگاهی از سر استیصال به جاوید کردم...اگه برای لوک اتفاقی افتاده باشه چی

کاش خودم یه قدرت مافوق بشری چیزی داشتم تا می تونستم از این دیوار الکترو شوک برم بالا

جاوید انگار حرف دلمو خونده بود....اخه چشماش دوباره زرد شده بود و بعدش زل زد به گارد

گارد:چته ...زل زدی....فکر کردی می تونی با ....اخ ....اخخخخخخ دلممممم

در کسری از ثانیه گارد بیچاره حالش بد شد و نقش زمین شد

با ترس و تعجب رو به جاوید گفتم:چیکارش کردی؟؟کشتیش؟؟

جاوید با خونسردی در حالی که خم می شد و مثلا داشت کمکش می کرد تا بلندش کنه کلید رو بهم داد و گفت:چیزی نیسسسست.....یکم اب و روغن قاطی کرده...اسهالش شده....تو برووووو  زود باش!

@@@@@@@@

تا برسم به محوطه اصلی دیدم که سربازا دارن سوار لاکتر های سبز رنگ میشن....بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود و موهای کوتاهم یه پیشونیم چسبیده بود....لوک تو کجایی؟

 چشم چرخوندم تا بلکه پیداش کنم...نبود نبود نبود...قطرات درشت بارون میرفت توی چشمم و دیدم رو تار می کرد...از دور امیر پاشا رو دیدم که داره با رافائل حرف میزنه...تا خواستم راه بیفتم و خودمو قایم کنم رافائل صدام زد و مجبور شدم وایسم...بخشکی شانس

رافائل:لیت!

به سمتش برگشتم و با نگرانی گفتم:فرمانده....من..

رافائل:تو اینجا چیکار می کنی؟بازم دنبال دردسری؟

تا خواستم چیزی بگم سر و کله پاشا بیگ هم پیدا شد....

با لحنی مغرور ،سرد و فوق کنایه آمیز رو به من گفت: به به!ببین کی اینجاست!بزن بهادر اوانجلیس!

دندونامو از خشم روی هم فشردم و چیزی نگفتم....نمی تونستم بگم که لوک زیرابی رفته...ممکن بودد لوک هم مثل من توبیخ بشه یا از ازتش بندازنش بیرون

رافائل دستشو روی شونه ام گذاشت و به آرومی گفت:از اینجا برو لیت!تو نباید اینجا باشی

-من باید بیام

رافائل:چرا چی شده؟

سکوتتتتت

پاشا بیگ  پوزخندی زد و گفت:خانوم!افراطیون برعکس چیزی که شما فکر می کنین نیازمند زبان درازتون نیستن....زود از اینجا برو تا تنبیه بزرگتری برات در نظر نگرفتم

و بعد یهو داد زد:سرباز....این دخترو از اینجا ببر...

سریع دو تا سرباز بازوهامو گرفتن و کشون کشون منو به سمت در بردن....

با التماس گفتم:نه فرمانده....خواهش می کنم....من باید بیام....من 

لاکتر ها یواش یواش داشتن به سمت دروازه بتا حرکت می کردن....نه...نه ...نه...نمی تونستم لوک رو هم از دست بدم....

سربازا هلم دادن و چون زمین زیر پام خیس بود پخش زمین شدم....قطرات بارون نم نم از موهام می چکید ....با حسرت به اخرین لاکتر ها چشم دوختم...

نه...نباید لوک رو هم مثل کاتی از دست می دادم...

پس بلند شدم و در حالی که بارون به شدت به صورتم می کوبید و گل زیر پام هر لحظه منو دفع می کرد به سمت آخرین لاکتر دویدم....سینه ام از سوز سرما درد گرفته بود...ولی دویدم و تا خواستم دستمو به لاکتر بند کنم ....

سکندری خوردم و از سرعتم کم شد....

لاکتر داشت دور و دور تر میشد...یکم عقب افتادم و به نفس نفس افتاده بودم...دوباره رفتم جلو که اینبار دستی جلوی صورتم قرار گرفت...سرم رو بالا گرفتم 

والا:دستمو بگیر!زود باش.....

این داستان ادامه دارد..

نظرات 2 + ارسال نظر
نگاه پنج‌شنبه 20 تیر 1398 ساعت 23:18 http://negahekohestan.blogsky.com

شماره ی قسمتا اشتباه نشده؟
قبلی11 بود این 13 من اشتباه میکنم که 12 رو نمیبنم؟
****************
قشنگ بود

نه حق با توعه...درستش کردم ...خواهش می کنم

چت روم پنج‌شنبه 20 تیر 1398 ساعت 23:16 http://ar123.ir

عالی بود ممنونم

خواهش می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد