یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 4

10روز از برخورد توکسیدو به کمپ می گذره !توی این مدت به آزمایشگاه سر زدم و سنگمو آنالیز کردم! 86% الاستین(نوعی فلز واکنش ناپذیر-غیر واقعی)،14%کربن پیشرفته....خب تا اینجا فهمیدم که گردنبندم یه شهاب سنگ واقعیه! ولی  وقتی آنالیز سنگ توکسیدو  روی وب سایت آموزشی اوانجلیس آپلود شد متوجه شدم که هیچ تشابهی بین این دو سنگ وجود نداره!توکسیدو بزرگ از کربن دی سولفورات،الماس،الاستین،نمک و مقادیر جزئی از جرم ناشناخته دارای انرژیه...متاسفانه اطلاعات بیشتری از سنگ تا اطلاع ثانوی در دسترس نیست!

                 * * * * * 

امروز من و لوکا به گلخونه نابود شده اکسترون سر زدیم...کرینا اونقد نا امیده که دیگه حتی نمی خواد بیاد گلخونه! برای همین وظیفه خودش رو در زمینه جمع کردن آشغالای انفجار به ما محول کرده تا در کنار همکاراش به این امر خطیر بپردازیم!

بعضی از بذر ها سالم موندن؛بذر های نخود فرنگی،جنسینگ،نهال لیمو و اسفناج...به کمک لوک بذرهای نابود شده رو داخل کپسول نوترونی ریختیم تا به ذرات اولیه تبدیل بشن و دست قاچاقچیای بازار غذایی بهش نرسه...

حین کار لوکا بهم میگه:لیت!امیر پاشا دستور داده که باید برای آزمایش آنجلو آماده بشیم(آزمایش آنجلو:مجموعه ای از آزمون های سخت و نفسگیر جسمانی،ذهنی و هوش که برای تفکیک سربازان کارامد از غیر صورت می پذیرد،افرادی که حذف شده اند در واقع همشون مرده ان!)

دست از کار می کشم و خیس از عرق به لوک خیره میشم:چییییی! هنوز برای تو زوده!تو حتی به سن قانونی نرسیدی لوک!!

لوک:اون میگه این آزمایش برای سنجش توانمندی هامونه...من که خیلی مشتاقم!

-چرت نگو

لوک:بی خیال بابا!هر چی زودتر بهتر که تکلیفمونو بدونیم !!

اخم می کنم و زیر لب غر می زنم: امیر پاشا فقط داره شما رو برای کشتار آماده می کنه...عوضی

لوک:تمومه ..دیگه باید بریم لیت!

نگاهم به سمت ذرات فلفل پودر شده کشیده میشه،بیرون از اینجا یه مشت از پودر فلفل اونقد گرونه که شاید هرگز نتونی توی عمرت بخوریشون...پس مشتی ازش بر می دارم و در جیبم می ذارم

لوک با اعتراض:چی کار می کنی لیت؟!این کار جرمه! 

-مامان جولز عاشق طعمای تنده...می دونی چند وقته داره برای یکم فلفل پول پس انداز می کنه؟؟

لوک:اگه گیر بیفتی زندانی میشی از ما گفتن بود...

.......

به همراه لوک در راه برگشت به خونه بودیم...دومین ماه از تابستونه و خورشید سردتر از همیشه است...دست های سردم رو جمع می کنم و سعی می کنم خودمو گرم نگه دارم.....میون جنگل مرده در حال قدم زدنیم که لوکا ناگهان از حرکت می ایسته و اسلحه Gft(نوعی اسلحه حرارتی مخصوص سربازان دوره مقدماتی ارتش کاپلا)رو  در حال آماده باش قرار میده!

بهش خیره میشم و میگم:چی شده لوکی ؟

لوک:هیش!بیا اینجا

آروم به سمتش میرم و پشتش پناه می گیرم...

انگار یه صداهایی میاد...مثل صدایی شبیه شکستن...کندن زمین یا همچین چیزی

لوک آروم به سمت صدا حرکت می کنه و منم پشتش! بعد از چند قدمی که به داخل جنگل مرده بر میداریم می بینیم که درست حدس زدیم ،یه جوکره که پشت به ما روی زمین نشسته و داره یه کارایی می کنه!

آروم بازوی لوک رو گرفتم تا برگردیم خونه..اما اون اخماشو کرد توهم انگار که بهش برخورده

لوکا اسلحه رو به سمت جوکر بالا گرفت و داد زد: پاشو زود باش حروم زاده

جوکر با خونسردی از جاش بلند شد.این حیوونا انگار هیچوقت احساس غافلگیری یا ترس بهشون دست نمیده!همونطور پشت به ما ایستاد و دستاشو بالا برد!

لوک با عصبانیت داد زد :همین الان برگرد به طرفم!اگه بخوای دست از پا خطا کنی با اسلحه ام سرخت می کنم!

جوکر با لحن آرومی گفت:آروم باش!دست از پا خطا نمی کنم ...و بعد به سمت ما برگشت...

من که پشت لوک قایم شده بودم کله کشیدم تا ببینم چه شکلیه

یه مرد جوون تقریبا 30ساله،چشم های سبز و نافذ،موهای طلایی و ژولیده در لباس جوکر ها که لباسی قهوه ای بود...لعنتی شبیه الهه های یونان باستانه...قیافش اصلن به یه جوکر نمی خوره

لوکا:تو کی هستی؟اینجا چیکار می کنی؟چطور تونستی از مرز رد بشی....لعنتی همتون شبیه موش ها فاضلابین!

جوکر با نگاه نافذ و قدرت مندش همینطور در چشمای لوک زل زده بود که تازه متوجه من شده بود...نمی دونم چرا احساس کردم که کمی از خشونت چهره اش کم شد....بهش اخم کردم...احتمالا خیالات تجاوزگرایانه توی سرش وول می خورن ...کثافت

لوک با عصبانیت داد زد:لعنتی!فقط به من نگاه کن!فقط به من

و بعد با اسلحه اش شلیک کرد ؛ درست کنار گوش جوکر و بعدش به یه سنگ برخورد

...اشعه حرارتی گوش جوکر رو سوزونده بود و سنگ رو شکافت...!اما جوکر اصلا خم به ابرو نیاورد!

جوکر دستی به گوش مجروحش کشید و گفت:هوووم...آفرین،پسر شلیک تقریبا خوبی بود!

لوکا در حالی که سعی می کرد ترسش رو مخفی نگه داره داد زد:خفه شو! آروم بیا جلو!دستات بالا باشن!

جوکر با خونسردی همین کارو کرد که بازم نگاهش افتاد به من!منم خیره خیره نگاهش کردم تا از رو بره!

جوکر به ما نزدیک شد و ناگهان ایستاد

لوک:هی!چرا وایسادی؟راه بیافتتتت

جوکر با سرعت چرخید و با لگد اسلحه رو از دست لوک پایین انداخت

لوک داد زد:لیت فرار کن....

این داستان ادامه دارد.....


نظرات 1 + ارسال نظر
نگاه یکشنبه 2 تیر 1398 ساعت 01:13 http://negahekohestan.blogsky.com

امیدوارم لوک نمیره
مرسی برای قسمت جدید

خواهش می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد