یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 10(آنجلو)

چند روزه که بارون شدید و شدید تر می باره...پاییز هم هست که دیگه بدتر...ولی خب تغییری در اوضاع محیطی ندیدم،جز همون بارون بیشتر و هواب سردتر 

از خونه خبری ندارم چونgsiکاملا قطع شده...از حملات مکرر افراطیون کم شده و چند روزیه که حملات هوایی و زمینی نیست و منطقه ارومه که البته بیشتر شبیه آرامش قبل از طوفانه

.....

خسته از کار روزانه داشتم توی محوطه خلوت و پارک مانند کنار دروازه بتا قدم میزدم ....گاهی اوقات تنها بودن بهترین احساسیه که یک فرد می تونه تجربه کنه...

روی نیمکت سرد تنها نشسته بودم و به خونه فکر می کردم که احساس کردم یه سایه از کنارم رد شد!

از ترس نفسمو توی سینه حبس کردم...شاید حیوونی چیزی باشه...یه مدت که گذشت کنار گوشم حرارتشو احساس کردم و تا خواستم برگردم و فریاد بزنم...سریع بازومو گرفت و گفت:آروم باش منم

با چشم های گرد شده به رافائل زل زدم...وای این اینجا چیکار می کنه دیگه

چشمامو توی صورتش چرخوندم تا جوتب سوالم رو پیدا کنم که رافائل در حالی که کنارم می نشست گفت :اینجا چیکار می کنی؟به نظرت یکم برای سرباز زیر صفر خطرناک نیست تا این ساعت شب بیرون باشه؟

خواستم توجیه کنم:تازه هفت شبه...همینطوری قدم می زدم که اینجارو پیدا کردم...و بعد لبخند کش داری بهش زدم

هنوزم سر اون قضیه فلفل و کتک کاری ارش شرمنده بودم.

رافائل با خونسردی در حالی که موهای طلایی بلندشو پشت گوشش می برد خندید و یه آهان کم جون گفت...

به خودم جرات دادم و بعد از کمی مکث پرسیدم:شما...یعنی....شما چرا اون روز توی جنگل مرده بودین؟؟

رافائل عمیق نگاهم کرد و آروم گفت:این یه رازه ماهی کوچولو

مغرورانه گفتم:رازی که حالا پای چنتا آدم بی گناه دیگه هم بهش گیره

رافائل تک خنده ای کرد و چشم های سبزش درخشید:اسرار نظامی ممنوع

ترجیح دادم ساکت بمونم و چیزی نگم که رافائل گفت: راستی لیت! تو....یعنی ...تو چطور...ام...

-من چی؟

انگار خواست چیزی بگه که از گفتنش پشیمون شد و گفت:هیچی...خواستم بپرسم اون روز چی توی چشمم ریختی؟لعنتی هنوزم که هنوزه می سوزه...حتما یه ماده شیمیایی قوی بوده

خندیدم و با مقابله به مثل گفتم:شرمنده اسرار شیمی ممنوع!

@@@@

قدم زنان به سمت خوابگاه رفتیم و از هم خداحافظی کردیم...عجب ادم مرموزیه این رافائل مخوف...داشت اروم اروم به سمت ساختمون اصلی می رفت ...با آرامش لبخندی زدم و همین که برگشتم از تعجب خشکم زد

لوکا:هی!سلاااام لیت!من اومدممممممم

از تعجب دهنم باز موند ...همونطور هاج و واج نگاهش می کردم که تند اومد توی بغلم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتش رو به صورتم چسبوند

لوکا:چی شده!اون پسره کی بود؟دور از چشم من دوست پسر پیدا کردی

-تو اینجا چیکار می کنی لوکا؟چطور انقد بی خبر اومدی؟

لوک پشت گردنش رو خاروند و گفت:من که تنها نیومدم ...با سربازای آنجلو اومدیم اینجا...تو هم که هیچوقت یه جواب به vpsنمیدی اخه چجوری خبرت می کردم؟حالا بیا به پدرت یه جاگو خوشمزه بده که هلاک راهم رفیق!

خدا بخیر بگذرونه...باز پاشا چه نقشه ای کشیده معلوم نیست

این داستان ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد