یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت8(توفو)

ای کاش زمین دوباره مثل 20سال قبل دهن باز کنه و منو ببلعه!آخه چرا من انقد خاک تو گورمممم؟؟؟

بعد از کتک کاری پاشا بیگ حالا رافائب مخوف رو هم زدم...همون که به اندازه کهکشان راه شیری مدال افتخار و شجاعت داره....

ازم نپرسین چطور جوکر همون رافائل مخوفه و یا برعکس چون خودمم نمی دونم...چیزی که فعلا مشخصه اینه که انگار رافائل اونروز توی جنگل مرده ماموریت سری داشته که من زدمش و چیزی که نا مشخصه اینه که چرا دیدن دوباره اش در کمپ آتیلاست!

به لباس سرهمی خاکی رنگم نگاه می کنم ..موهامو از دو طرف گیس بافت کردم و حین این که سر کلاس هی سرخ و سفید میشم و سعی می کنم به فرمانده نگاه نکنم  آرزوی محو شدن در زمان رو دارم!

توی حس و حال خودم بودم و فرمانده داشت با بی خیالی در مورد تاریخچه آتیلا،افراطیون،وظایف درون سازمانی اتحاد حرف میزد ....چیزایی هم در مورد اصالت ایتالیاییش،زادگاهش و اینکه چرا علیرغم درگیر نبودن کشورش به صورت داوطلبانه به اتحاد اومده گفت!

توی فکر بودم که متوجه شدم که انرژی در حالی که داشت موهای بافته صورتیشو به بازی می گرفت هی زیرزیرکی نگام می کرد و منم یه جوری رفتار می کردم که اره یعنی تو خیلی ماهری و منم پشمم!

با صدای فرمانده به خودم اومدم که اینبار جمع رو مخاطب قرار داده بود:

فرمانده:خب بچه ها!وقتشه خودتونو معرفی کنید تا هم بیشتر با هم آشنا بشیم و هم وظایفتون مشخص بشه...خب از این طرف اشاره می کنیم(به سمت چپ من اشاره کرد)

همون پسر مو بلند چشم و ابرو مشکی کمی مغرور توی کرافت بود که گفت:والا هستم،29ساله  از کوچک خان!قبلا تک تیر انداز قلعه کوچک خان بودم که....

رافائل:که قلعه تسخیر شد!

والا با کمی خشم،غرور له شده و درد:بله قربان!

نوبت رسید به جاوید

جاوید:جاوید 23ساله از کارمانیا...و...و ....و یه جهش یافته(بشر جهش یافته که گاهی قابلیت های فوق انسانی دارد)

همه کلاس تا شنیدن یکسره شروع کردن به  به به و چه چه و ایول و سوت و منتظر بودن تا جاو بگه که چه کار عجیب و غریبی ازش بر میاد ولی جاو پشت سرشو خاروند و گفت:بابا من فقط یه پرستار ساده ام! در واقع تنها ویژگیم رنگ چشمامه!

نوبت رسید به انرژی؛بیچاره هزار تا رنگ عوض کرد تا ده تا کلمه حرف بزنه

انرژی:23سالمه،از عدن(adan) نیروی آزمایشگاه شیمی و متخصص سم شناسی

و بعد نوبت رسید به من....وای نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم....وای نمی تونم چیزی بگم...وای نمی تونم نمی تونممممم

همینطور با خودم درگیر بودم که فرمانده گفت:خب تو اسمت چیه قهرمان؟.

بچه ها دوباره زدن زیر خنده!.اخه من اینجا چیکار می کنمممم

با پت پت گفتم:منننن...لیتلم....(little fissh)

21سالمه و متولد ولاد(velad) ...نیروی سابق آزمایشگاه اوانجلیس

رافائل با تعجب گفت:گفتی ولاد؟

-بله!شهری در شرق آسیا

رافایل:شهری که 20ساله دیگه وجود نداره!

با ناراحتی سری تکون دادم و چیزی نگفتم!

بعد از سنجش توانایی بچه ها وظایف هرکس توسط فرمانده مشخص شد!

جاوید،پاریس و اطلس در کلینیک

من،انرژی و لیما در آزمایشگاه

ساری،والا،شوجن،جمال خان،هیفا و شارما مبارز ...

@@@@@@

15روز گذشته....در 15روز گذشته هنوز با فرمانده برخوردی نداشتم....در واقع هی نمیشد...در این 15روز ،8ضد حمله از افراطیون رو دفع کردیم،14.5روز بارون بارید و 0.5روز هوا ابری بود،23نفر از مبارزین آتیلا از سم توفو فلج شدن،و یه چیز هم تر اینکه کسی حق نداره از دروازه بتا رد بشه و به سمت منطقه بومی بره!

خسته از کار روی پروژه سم توفو،یه جور سمی که به طرز بخصوصی صاحبان چشم آبی رو فلج می کنه روی صندلی آزمایشگاه ولو شده بودم و از به نتیجه نرسیدن اینکه واقعا این سم چیه اعصابم خرد بود. .gsiهم که کلا قطع و وصله...محض رفع خستگی با vps(نوعی دستگاه مکالمه تصویری) به خونه وصل شدم...و در کمال تعجب کابل جواب داد

کابل:هی لیت!تو که هنوز زنده ای؟چرا به تماس هامون جواب نمیدی؟؟؟؟

-شرمنده کابل،gsiاینجا واقعا ضعیفه....شاید نم برداشته

کرینل یکی زد پس کله کابل و گفت:لیت مشکلی چیزی نداری؟؟

مامان جولز:دختر مواظب خودت هستی دیگه؟

کلافه موهامو پس زدم و در حالی که آرنجمو روی کانتر آزمایشگاه میذاشتم با بی حالی گفتم:آره مامی...راستی لوکا کجاست؟

کرینا:خب اون وارد آزمایش آنجلو شده و ما دیگه ازش خبر نداریم

-یعنی ...حالش....با اون کتف داغون...ای وای...لعنت بهت امیر پاشا

کابل با شیطنت: لیت ! پاشا بعد از اون چکی که ازت خورده انگار مغزشم جابجا شده...روند آزمایش آنجلو رو تغییر داده..یعنی لوکا و بقیه الان دارن آزمایشای هوش رو انجام میدن تا کارای فیزیکی

با تعجب گفتم:واقعاااااا؟؟؟

کرینا:اممم....میدونی چیه ؟حالا مسائل مهم تری از لوک وجود داره

-چی شده؟

مامان جولز کپه گوشت آلوی صورتش رو به حرکت در آورر و گفت:امروز صبح یکی دیگه خورد زمین....یه سنگ دیگه

کرینا:تعداد برخورد ها هی داره زیاد میشه

-خب؟!این چیز بدیه؟؟

کرینا:نمی دونم....هنوز مطمئن نیستم...اما مشابه این اتفاق قبلا در ولاد رخ داد و ...

مامان جولز:و همه چیز نابود شد....

-مامی !خبری از کاتی نشده؟!

مامان جولز یه دفه صورتش قرمز شد و با عصبانیت داد زد:کاتی رفته لیتل فیش! اونو فراموش کن.gsiدوباره قطع شد....عجیبه برام که مامی انقد عصبی بشه...

تا خواستم دوباره وصل بشم صدای شکستن شنیدم و یه صدایی شبیه خس خس

وای ....این انرژی بود که بی حال روی زمین بود  و به سختی می گفت:لیتل،نمی ...تونم...نفس بکشم...کمکم کن

این داستان ادامه دارد....


نظرات 2 + ارسال نظر
نگاه پنج‌شنبه 13 تیر 1398 ساعت 15:40 http://negahekohestan.blogsky.com

سلام مهدیه جانم
هم ولادت حضرت معصومه هم روز دختر مبارک....
درسته که دوستیمون مجازیه ولی دوست داشتنم حقیقیه دوستت دارم و برات از خدا بهترینا و قشنگترین ها رو میخوام...

مرسی عزیزم....روز تو هم مبارک....خیلی خوشحالم کردی....برام دعا کن که حالم زودتر خوب بشه

نگاه چهارشنبه 12 تیر 1398 ساعت 03:03 http://negahekohestan.blogsky.com

چشمت روشن عزیزم
خداروشکر که روبراهی انشالله که فرشتم خوب پیش بره من که تو کار فرشم یه کم گیر کردم(خواستم بگم منم بلدم)
مهدیه حواست هست که هر شب قصه رو سر جای حساس قطع میکنی؟ هر شب منتظرم یکی بمیره البته که حواست هست ولی جذابه
مرسیانو متشکرینا

خواهش می کنم...از قصد سر جای حساس قطع می کنم که جذاب بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد