یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 6

چشمامو بسته بودم و آرزو می کردم که همین الان از این کابوس بیدار بشم؛به این امید چشمامو که باز کردم با چشمای وحشی کابل چشم تو چشم شدم!

پوفی کردم و آروم گفتم:سقت سیاه!

کابل: مراقبه ات تموم شد مادمازل هرکول ؟

مامان جولز: کابل! نمی بینی دختر بیچاره ام چقدر ناراحته؟

آنتیل که سرش توی آیپدش بود :آره مامی،تازه همین چند ساعت پیش هم فرمانده ارتش کاپلا رو کتک زده

دوباره یادم اومد که چه گندی زدم..با بغض رو بهشون گفتم:حالا چیکار کنممممم؟ تا کی باید توی این بازداشتگاه نمور و پر از موش بمونم؟

کابل نگاهی به دور تا دور سلول ملاقات انداخت و گفت:دیوار های اینجا که از جنس فولستن(نوعی پلاستیک عایق پیشرفته تخیلی) ،مگه موش می تونه در محیط ایزوله زندگی کنه؟

با زاری گفتم:مامییییی! من که عمدی اینکارو نکردم!!! ولی اون می خواد جدی جدی منو بکشه!!

مامان جولز در حالی که از نگرانی دست هاشو بهم می مالید با چشمای ناراحت گفت:میدونم عزیزم! حالا آروم باش خودم باهاش صحبت می کنم

آنتیل موهای کوتاهشو زد پشت گوشش و گفت:ببین جونم!فعلا که معلوم نیست که پاشا بیگ چه حکمی برات گرفته پس تا اون موقع بازداشت می مونی ...در ضمن مامان جولز دیدن پاشا بیگ که به این راحتیا نیست کلی وقت می بره جونم...

@@@@@@@@@@@@@@@

بالاخره بعد از 5روز  بازداشت شدن در کاپلا  مجازاتم توسط پاشا بیگ تعیین شد!

یه دوره 6 ماهه آموزشی به عنوان سرباز زیر صفر در اردوگاه آتیلا!

واقعا هیچ مجازاتی نمی تونست بدتر از این باشه! چرا که اردوگاه آتیلا یکی از بدترین اردوگاه های تاریخ بشریت تا به امروزه! 

کرینا،آنتیل و مامان جولز خیلی تلاش کردن تا بتونن پاشا بیگ رو از تصمیمش منصرف کنن اما نشده....

وارد مقر کاپلا شدم تا حکم انتقالمو برای رفتن به اردوگاه آتیلا در هنگ مرزی غرب دریافت کنم،همه یه جوری نگام می کنن...تازگیا یه ضرب المثل چو افتاده که برای کسی که می خواد کار شاقی کنه به کار می برن و می گن " دیگه باید پاشا رو بزنم"

توی راهرو لوکا و کرینا رو دیدم که به سمتم میان!

لوکا:اوه!دختر بیچاره !نترس !یه کم شجاع باش

کرینا:حالت چطوره؟

-خوبم

کرینا:دختر آخه این چه کاری بود تو کردی؟

-غلط کردم،حالا من چیکار کنم؟من که اصن نظامی نیستم...برم اونجا که سریع کشته میشم

کرینا:خودت رو جمع و جور کن! سعی کن از خودت شایستگی نشون بدی تا زودتر برگردی..

لوک با شیطنت:آره مثلا بزنی زیر گوش فرمانده آتیلا

کرینا:لوکا

کرینا رو به من کرد و گفت:حالا دیگه برو!ما سعی می کنیم یه راهی برای برگشتنت پیدا کنیم ماهی کوچولو

@@@@@@@@@@@

بارون شدیدی شروع به باریدن کرده و زمین خیس و گلیه

امروز روزیه  که نیروهای نظامی جدید به اردوگاه های مختلف اعزام بشن! همینجوری وایسادم و منتظرم تا یکی بهم بگه که سوار کردم کرافت(نوعی اتوبوس فوق پیشرفته که قابلیت پرواز بر سطح زمین را دارا می باشد-تخیلی) بشم!

دستمو روی بند کوله ام محکم کردم و خواستم راه بیفتم که یهو یکی بهم تنه زد و نزدیک بود با کله برم تو گل!

-جوجه کوچولو رو باش!

برگشتم و دیدم یه پسر همسن و سال خودمه،با فک دراز و چشم هایی که دچار جهش ژنتیکی شده بود و رنگش بنفش بود!

عصبانی گفتم:حواست کجاست؟!

چشم بنفش:تو برای چی سر راه وایسادی؟

بعد لبخند شیطونی زد و در حالی که دستشو به سمتم دراز می کرد گفت:به هر حال کاریش نمیشه کرد...حتما این قسمت پروردگاره...من جاویدم و شما؟

زیر لب یه عوضی گفتم و راه افتادم تا کرافتم رو پیدا کنم!که صدای راهنما بلند شد

"بچه های اردوگاه های شرقی: شیاطین،andora و kort از این طرف سوار کرافت wn بشن...یالا

سربازای اردوگاه های شمالی ؛اسکارلت،باتلاق گاو خونی،کوروش  و farmer برن کرافت b2

سربازای اردوگاه غربی، آتیلا، باسکول،مریلین،اسب آبی برن کرافت c4

زود باشین تنبلا ...

از کرافت c4بالا رفتم و روی اولین صندلی نشستم!صندلی ها روبروی هم تعبیه شده بودن و اینجوری می تونستیم همو ببینیم! کمربندمو بستم و سعی کردم خونسرد باشم و با نگاه کردن به آدمایی که سوار میشن وقت کشی کنم

یه دختر مو قرمز،با قد متوسط،نگین توی دماغ،با کت سبز و شلوار کوتاه کوله اش رو روی بار گذاشت و روبروم نشست

یه پسر قد بلند مو مشکی که یه تل روی سرش بود،قد بلند،با ته ریش،یه اخم کوچولو روی ابرو،چهره شرقی

و .....وای خدا اون پسر چشم بنفشه که بهم تنه زده بود...خواستم خودمو محو کنم تا منو نبینه ...که متاسفانه نشد و تا منو دید با ذوق اومد و کنارم نشست:هی !چطوریییی دختر خاله ،همه جا رو دنبالت گشتم من

-دستتو بکش لو(یه اصطلاح برای آدمای سیریش-تخیلی) 

پسره:بیا با هم دوست باشیم...نا سلامتی من کسیم که قراره چش و چالتو موقعی که ریق رحمتو سر می کشی ببنده

-وای خدایااااا به من رحم کن

@@@@@@@@

اردگاه آتیلا؛منطقه جنگلی همیشه بارونی...خیس و نمور و چندش!

ساعت 5عصره!هوا کاملا تاریک شده و جاوید سرشو گذاشته روی شونه ام و خروپف می کنه! دیگه داشت کم کم خوابم می گرفت و پلکام روی هم میفتاد که راهنما گفت:رسیدیم

-هی جاو پاشو.

جاوید:چیه چی شده ماما؟

سرشو هل دادم عقب و گفتم:رسیدیم شهر ...  پاشو دیگه 

بچه های آتیلا که من و جاوید هم جزشون بودیم سوار لاکتر(یه نوع ماشین کوچک نظامی) شدیم تا به مقر اصلی برسیم

جاوید:می گما شنیدی که فرمانده آتیلا تغییر کرده؟ می گن یه آدم خشن و زورگوعه...یه ادم سبیل گنده که تا نکشتت بی خیال نمیشه

-جدی؟ اسمش چیه

جاوید:اسمش رافائله ....آتیلا همینجوریشم وحشتناکه...بعد با شیطنت گفت:دختر کوچولو چشماتو ببند که داریم وارد تونل وحشت میشیم ....

-چی؟

جاوید با دست به کمپ آتیلا که از دور نمایان شد اشاره کرد...یه قلعه وحشتناک با حصار برقی و الکترو شوک های کشنده...

وای مامی حالا چی میشه....

نظرات 4 + ارسال نظر
نگاه یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 14:29 http://negahekohestan.blogsky.com

اع؟ چه خوبخسته نباشی...نگرانت شدم خداروشکر که حالت خوبه
منم فرش دوست دارم

مرسی...نگران نباش خوبم..

نگاه یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 01:41 http://negahekohestan.blogsky.com

حالت خوبه؟

اره خوبم! دارم فرش می بافم اینه که وقت نمیشه

نگاه جمعه 7 تیر 1398 ساعت 19:32 http://negahekohestan.blogsky.com

وای مامی حالا چی میشه

نگاه جمعه 7 تیر 1398 ساعت 02:01 http://negahekohestan.blogsky.com

مرسی از آخرین دیالوگ شخصیت قصه... حرف دل منم بود آخه

چی بود؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد