یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت5

لوک فریاد زد:لیت!فرار کن!

گیج و منگ سرجام وایساده بودم و به لوک که از درد به خودش می پیچید نگاه می کردم! 

جوکر باز با هموم خونسردی سابقش خم شد و اسلحه gft رو برداشت و در حالی که زیر و روش می کرد با یه لحن شوخ گفت:این دیگه چیه؟!شما ها هنوزم ازینا استفاده می کنین؟

بی نهایت برای لوکا استرس داشتم و می ترسیدم هر لحظه کشته بشه

التماس وار رو به جوکر گفتم:خواهش می کنم بهش کاری نداشته باش!

جوکر که انگار تازه متوجه من شده باشه به سمتم برگشت و بازم با اون خونسردیش گفت:اوه ! تو اینجایی گنجشک کوچولو!

و بعد بهم نزدیک شد....داشتم به خودم میریدم! اگه بهم تجاوز می کرد چی؟! آخه جوکر ها یه اخلاقی که داشتن این بود که به دخترا تجاوز می کردن...فرقی نداشت بچه باشه یا بزرگ....جوکر افسانه ای بهم نزدیک شد و سینه به سینه من ایستاد و با چشم های برانداز کننده اش بهم خیره شد....

لوک که از درد شونه اش به خودش می پیچید فریاد کشید:بیا منو بکش اما به اون کاری نداشته باش حروم زاده!

جوکر خندید و گفت:کاریش ندارم بچه...تو هم انقد تکون نخور چون شونه ات در رفته!

دستامو کردم توی جیبم تا بلکه چاقویی چیزی پیدا کنم....هیچی نبود جز همون یه مشت پودر فلفل که برای مامان جولز جمعش کرده بودم....منم با اینهمه امکانات مجهزم...واقعا که!!

در حالی که صدام می لرزید گفتم:تو کی هستی؟؟قیافت که شبیه جوکر ها نیست ولی لباس اونا رو پوشیدی، نفوذی؟دستمال سرخ؟افراطیون؟

جوکر در حالی که خونسرد بود و چشم هاش می خندید زیر لب گفت:هیچکدوم ماما!

نگاهش صورتم رو می کاوید،منو وارسی می کرد...نگاهش از چشمام سر خورد و روی گردنبندم متوقف شد،حیرت و تعجب تموم اون اعتماد به نفسشو پودر کرده بود...با تعجب زیر لب گفت:تو یه مولدی؟

نفهمیدم لوکا کی رسید پشت سرش و زد زیر پاش ...منم معطل نکردم...پودر فلفل رو ریختم توی چشمش  و یه لگد زدم به اونجاش که از درد فریادش به هوا رفت..جوکر از درد روی زمین نشست و داد کشید:آخخخخخخ....این دیگه چی بووودد،سوختمممممم

لوک به سمتش رفت و با یه لگد به نقطه عصبی در پشت گردنش بیهوشش کرد....

.@@@@@@@

در مقر کاپلا

روی صندلی درمانگاه کاپلا نشسته بودم و منتظر بودم تا پرستار کار پانسمان شونه لوک رو تموم کنه!

دکتر گفته بود که کتف لوک شکسته و باید مدت طولانی استراحت داشته باشه....

بعد از اینکه جوکر بیهوش شد،لوک با فرستنده oss(نوعی فرستنده که از طریق امواج فرا صوت پیام مورد نظر را بالا ترین سرعت به گیرنده می رساند) به کاپلا پیام اضطراری فرستاد و بعد از مدتی انبوهی از نیروهای نظامی در جنگل مرده حاضر بودن...من و لوک هم به مقر کاپلا رفتیم...

از دور امیر پاشا رو دیدم که در حال قدم زدن به سمت دکتره...

امیر پاشا بیگ یه مرد دو رگه ی ترک-فرانسویه،قد بلند،با چشم های کهربایی،موهای مشکی و مژه های پرپشت...اما با اینکه چهره جذاب و دلنشینی داره اون فقط یه ماشین کشتاره که سرش درد می کنه برای جنگ و دردسر و کشتن 

از دور دیدمش که داره با دکتر صحبت می کنه...احتمالا راجبه وضعیت جسمانی جوکر ...چراکه جوکر هم در بخش ویژه تحت درمان و مراقبت پزشکی بود ..با اون چشمای سرد و یخ زده و ژست مسخره اش مشغول استنطاق دکتر بیچاره بود...

در همین فکرا بودم که دیدم داره با گام های بلند بهمون نزدیک میشه...پاشا بیگ وارد اتاق شد و پرستار بهش احترام گذاشت!

لوک با ترس از جا بلند شد و ناگهان آخی گفت

امیر پاشا با لحنی سرد و مغروری گفت:حالت چطوره پسر؟شنیدم که به تنهایی یه جوکر رو دستگیر کردی؟؟

لوک با شرمندگی نگاهی به من کرد و سر به زیر انداخت و آروم گفت:بله قربان

امیر پاشا رو به پرستار گفت:ازش خوب مراقبت کنین،چرا که اتحاد ما نیازمند همچین جووناییه!

پرستار که کارش تموم شده بود چشمی گفت و از در بیرون رفت!

پاشا بیگ قدمی به سمت لوکا برداشت و دستشو روی شونه مجروح لوکا گذاشت و به آرامی گفت: برای اشتباه نکردن و ارائه کار بی نقص باید اول کار اشتباه رو بشناسی و ازاونجایی که تو کار مهمی برای اتحاد کردی من موظف می دونم که این اشتباهات رو صمیمانه بهت گوشزد کنم!

اول اینکه هرگز به تنهایی به یه جوکر نزدیک نشو..

و بعد شونه مجروح لوکا رو فشرد...لوک از درد قرمز شده بود و دادش درومد

با نگرانی از جام بلند شدم و داد زدم:داری چیکار می کنییییی؟

پاشا بیگ نیم نگاهی به من کرد و در حالی که منظور صحبتش با لوکا بود گفت:"دوم:همیشه وقتی که یک زن رو همراهی می کنی در درجه اول وظیفه تو محافظت از اونه نه دستگیر کردن یه جوکر قوی هیکل چند برابر خودت...و بعد دوباره شونه لوک رو فشار داد که اینبار لوک فریادی گوشخراشی از درد کشید

به سمت امیر پاشا رفتم و سعی کردم دستشو از شونه ی لوک جدا کنم:ولش کن بیگ! اون مجروحه

اما امیر پاشا خونسرد به لوک زل زد و گفت:سوم و اشتباه اخر اینکه وقتی با یک جوکر روبرو شدی قبل از هر چیزی فرستنده ossرو فعال کن نه بعدش!!!!

و اینبار بازم جوری شونه لوک رو فشار داد که پانسمانش باز شد و خونریزی کرد

با تعجب به کارای پاشا بیگ نگاهی کردم!این مرد چش بود اخه؟دستشو از شونه لوک جدا کرد و دوباره رفت توی همون ژست سینه سپر دستا به پشت و گفت: باید بگم آخر همین هفته تست آنجلو برگزار میشه و من امیدوارم تو سرباز شجاع ما بتونی نمره قابل قبولی کسب کنی...خب!حالا راحت باش سرباز!

و بعد بی خیال به سمت در رفت!!

داشتم آتیش می گرفتم!آخه این دیگه چه موجودی بود؟؟

بچه بیچاره ضعف کرد...دستامو مشت کردم و سعی کردم با دویدن خودم رو به اون که با قدمای بلند ازم دور میشد برسونم...

-بیگ!پاشا بیگ...یه لحظه صبر کنین

امیر پاشا همونطور که مغرورانه راه می رفت با سردی گفت:شنیدم که توی چشمای جوکر اسیر مقادیر زیادی عصاره فلفل پیدا شده! می دونستی که اینکار طبق قوانین درون اتحاد جرم محسوب میشه؟

با تعجب بهش گفتم: برای چی؟؟؟محض اطلاعتون اون جوکر قصد کشتن مارو داشت و اونوقت شما میگی که من حتی نباید کورش می کردم؟؟؟

امیر پاشا ایستاد و در حالی که پوزخندی میزد گفت:خیر خانوم! طبق قوانین حیف و میل کردن عناصر کمیابی همچون فلفل جرم محسوب میشه!و مجرم به اتهام سرقت،استفاده نابجا و از بین بردن گنجینه غذایی که در حال نابودیه میفته هلفدونی

-هانننن!!!من....من ندزدیدمش...من

پاشا بیگ بی حرف به راهش ادامه داد

دوباره دویدم و داد زدم:پاشا!پاشا بیگ! لوکا مجروحه!اون نمی تونه وارد آزمون بشه...لطفا بهش یه فرصت بدین

پاشا بیگ خونسرد  به سمتم چرخید و گفت:بانو!داره لحظه به لحظه به جرم های شما اضافه میشه! ناقص کردن جوکر،فلفل دزدی و دخالت در امور نظامی....ببینم نکنه می خوای تیربارون بشی؟چرا نمیری خونه و به ماما در امر آشپزی کمک نمی کنی؟

خون خونم رو می خورد...اخم کردم و با خشم شدیدی گفتم:لوکا کار مهمی کرد،اون به تنهایی یه جوکر رو دستگیرکرد،حقشه که به جای تنبیه تشویق بشه!اون نیاز داره که بعد از نقاهت برای آزمونی که هنوز برای سنش قانونی نیست اماده بشه نه اخر هفته که چهار روز دیگه است!

پاشا بیگ همینطور که بهم زل زده بود گفت:سربازایی که نتونن از قوانین پیروی کنن همون بهتر که زودتر حذف بشن

و بعد گفت:سرباز دوم ساندرس! لطفا این خانوم رو به سمت بیرون همراهی کنین

دیگه رسما ترکیدم

ساندرس بازومو گرفت و گفت:ازین طرف خانوم!

اون حق نداشت که بگه لدکا باید بمیره ،رو به پاشا که از من دور می شد داد زدم:پاشا!

احساس کردم کل سالن از حرکت ایستادن و به من نگاه کردن

پاشا به سمتم برگشت و با تعجب به من نگاه کرد...قبل از اینکه بفهمم که دارم چیکار می کنم رفتم جلو و با تموم قدرت به پاشا بیگ سیلی زدم...

این داستان ادامه دارد



نظرات 3 + ارسال نظر
نگاه چهارشنبه 5 تیر 1398 ساعت 23:10 http://negahekohestan.blogsky.com

یادم رفت اینم بود: ببینش خنده دارن یادداشتاش

http://1398siyah.blogsky.com
شاید دوست داشتی

باشع

نگاه چهارشنبه 5 تیر 1398 ساعت 23:09 http://negahekohestan.blogsky.com

سلام
فقط خواستم بگم دلم برات تنگ شد

سلام منم همینطور....چقد خوبی تو

نگاه سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 01:51 http://negahekohestan.blogsky.com

حالا دیگه امیدوارم لیتل نمیره

متم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد