به این فکر میکنم که ای کاش میشد با یه چوب جادویی آدما رو اونجور که دلمون میخایم عوض کنیم....آه ای کاش بشه
سنگ صبور(موجودی خیالی در ذهن من):چیه باز ؟غمگین و افسرده؟!شتر و پتر؟وارفتی؟ها؟جون بکن....
من:چیه؟عصبی هستی؟
سنگ:نه تورو که میبینم یاد غم و غصه هام میفتم،دریغ از یه خنده،بنال ببینم چه مرگته....
من:حوصله ندارم،رجوع کن به دو تا خط ابتدایی
سنگ:هان ،چوب جادو رو میخای؟چرا زودتر نگفتی پ؟!ببین چوب جادو فعلن دست هری امانته اگه با عصای موسی کارت راه میفته میتونه واسه یه روز اجاره اش بدم؟میخای؟
من:آره بده
عصا رو میچرخونم رو همه ی کسایی که میشناسم و آرزو میکنم همشون بهتر و عالی باشن....
مامان:مهدیه،دختر،چرا نشستی اینجا؟آبرومو بردی!ببین امشب دوتا جلسه ی خیلی مهم دارم که باید حتما پیش بره پس بهتره برای شام منتظر نباشی....
من:باشه
مریم:مهدیه....اه این چیه پوشیدی؟خجالتم میاد به کسی بگم تو خواهرمی...ببین امشب اجرای کنسرت دادم بمون تو خونه و مواظب پاپی باش(مثلا سگش)
به نظر میرسه که من در دنیای بهتر بهتر هم جایی ندارم....چون متعلق به هیچ دنیایی نیستم.....معلق در فضا....
سنگ:چی شد پس؟برگشتی؟
من:خوشم نیومد...ترجیح میدم همینی باشم که هستم....البته فعلن....
میخام خودمو تغییر بدم ...