یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 3

کرینا تقریبا با فریاد گفت:چیییییی؟؟؟؟؟

لوکا یه قدم به عقب برداشت و گفت:مگه چیه؟

کرینا با نگرانی به سمت پنجره دوید ،من و مامان جولز هم همینطور

با اینکه تاریک بود اما گرد و غبار و دود حاصل از برخورد رو می شد توی هوا تشخیص داد...کرینا به آرومی گفت:این اواخر زیادتر شده....

با گیجی گفتم:هان؟!

کرینا به سمت وسایلش رفت،اسلحه نوترونی،عینک دید در شب و  وکسور(vaxouerدستگاه سنجش ارتعاشات اجسام گرم و سرد؛ وجود خارجی ندارد) رو برداشت و به سمت در رفت

مامان جولز در حالی دستهاشو به هم می مالید گفت:کجا داری میری کرینا؟

کرینا تابی به موهاش داد و از پشت خرمن مژه هاش نگاهی مغموم به مامان جولز کرد و گفت:نگران نباش مامی!زود برمیگردم...قول میدم

لوکا :منم میام

کریا:نخیر! بمون پیش مامی

لوکا:گفتم میام!

تقریبا دو ساعت بعد کرینا و لوکا برگشتن خونه....من و مامان جولز خواب بودیم

کرینا گفته که بزرگترین توکسیدویی بوده که تا به عمرش دیده...و یه خبر بد اینکه گلخونه رو از دست دادیم و نصف بیشتر بذرهایی که جوونه زده بودن در مجاورت با حرارت بالای توکسیدو پودر شون

به همراه کابل به محل برخورد سنگ رفتیم....کرینا راست می گفت سنگ بزرگ و سوزان که پس از برخوردش به زمین هنوزم داغ و گداخته بود...

محوطه اطراف سنگ رو با دیوار فسفری پوشش داده بودن تا اینطوری جلوی دله دزدی افراطیون ،دستمال قرمزا و جوکر ها به سنگ گرفته بشه...

کابل سوتی کشید و گفت:وای پسر عجب چیزیه!جونم

-کابل!خودنمایی نکن

کابل با چشمای نافذش بهم خیره شد و گفت:مامان جون!

طبق معمول سر و کله تیم تحقیقات کمپ الکترا،برکوت،اوانجلیس،پلاستر و آوانیس  پیدا شده تا هر چه بیشتر رس توکسیدو رو بکشن...امروز سرد تر از همیشه است و با اینحال کنار سنگ گرم و راحته...

ارتش خودمختار کاپلا هم تمام و کمال اینجان....به سنگ نگاه می کنم که به اندازه یه خونه است....سیاه و درخشنده....احساس عجیبی بهش دارم....چیزی شبیه ترس،امید،ذوق یا آشنا پنداری...نمی دونم

نور خورشید کم کم در حال محو شدنه...دستمو میذارم روی قلبم...انگاری تپش قلبم رفته بالا....یه جورایی می سوزه....جانجو و کرینا دور و برگ سنگ نی پلکن.....کمی اونطرف تر هم امیر پاشا ؛فرمانده ارتش کاپلا وایساده و سعی می کنه با اون ژست ابلهانه سینه سپر،دست به پشت مواظب اوضاع باشه...

 کابل: تو حالت خوبه لی؟ بازم نفست گرفته؟  عرق کردی

قفسه سینه ام در حال انفجاره...کمی ازش دور میشم و میگم نه خوبم ....دستم ناخودآگاه به سمت گردنبند میره....عجیبه که داغ داغه...انگار در حال سوختنه ....گردنبند رو از گردنم پاره می کنم و به سنگ زل می زنم...این چرا اینجوری شد؟؟؟ می درخشه!درست مثل سنگ توکسیدو....یعنی از یه جنسن؟ سنگ رو به سمت توکسیدو نگه می دارم 

و متوجه یه نوشته عجیب روی اون میشم:"برگرد خونه کوکو"

از ترس توی جام میخکوب میشم!!

کوکو!! لقبی بود که کاتی بهم میگفت...

آخه کوکو پرنده ایه که تخمشو در لونه یکی دیگه میذاره و میره ...بعدش پرنده میزبان برای اینکه جا واسه تخم کوکو باشه تخم های خودشو از لونه میندازه بیرون و اونو بزرگ میکنه....

وای ....حتی فرصت نمی کنم که زیاد توی حال خودم باشم چرا که ساندی؛همون دختری که 3ماه قبل دوست پسرمو دزدید بهم نزدیک میشه و لبخند شیطانی مخصوص به خودشو میزنه

Sanday:hi,how are you little

ساندی:سلااااام،حالت چطوره لیتل؟

-tanks So  so,you are?

-مرسی، ای خوبم گله ای نیست!تو چطور؟

Sanday:im a tiptop shape

ساندی:منم توپ توپم(آره دیگه چرا توپ نباشی نکبت خانوم)

-aha

-آها

sanday:how is everything going

 with you nowadays??

ساندی:اینروزا چیکارا میکنی؟؟

-nothing momi

-هیچی مامان جون...

داشتم به چرت و پرت های ساندی گوش می کردم....اینکه چرا دیگه بهمون سر نمیزنی و جات توی آزمایشگاه خالیه و اینا...که کابل گفت:دیگه باید بریم خونه لیت!

***********

کرینا معتقده که برخورده توکسیدو ها در این اواخر زیادتر شده....که ممکنه دلایل زیادی داشته باشه...

لوک هنوز برنگشته خونه ...از قرار معلوم فرمانده پاشا بیگ دستور آماده باش صادر کرده....شاید احتمال حمله جوکر ها به سنگ میره...

شمار روزایی که از گمشدن کاتی می گذره به 15رسیده...مامان جولز میگه بهتره به برگشتش امید نداشته باشیم....اینطوری راحت فراموش میشه....

کاتی واقعا دختر عزیزی بود....نمی تونم

فردا باید یه سر به آزمایشگاه بزنم و سنگمو آنالیز کنم ....یه کاسه ای زیر نیم کاسه است!!



نظرات 3 + ارسال نظر
نگاه جمعه 31 خرداد 1398 ساعت 13:27

کم نه

نگاه جمعه 31 خرداد 1398 ساعت 01:55 http://negahekohestan.blogsky.com

یعنی تو تصمیم نداری اون اسمو تحقیر کنی؟

نه بابا خلی ؟

نگاه جمعه 31 خرداد 1398 ساعت 00:33 http://negahekohestan.blogsky.com

سلام مهدیه جان
امیدوارم حالت خوب باشه بهترم بشه
ممنون که داستان می نویسی
هنر داستان نویسیت دوست داشتنی و خوبه

اما تو این قسمت تو شخصی به اسم علی کمال ساختی و به عنوان یه آدم ابله هم معرفیش کردی
اینکه در آینده داستانت قراره چطور پیش بره رو نمیدونم
میدونمم که احتمال خیلی زیاد تو از این نظر من ناراحت میشی و شایدم خیلی تند برخورد کنی شایدم منطقی باشی فرقی نمیکنه من همیشه پذیرای نظرتو هستم هرچی که باشه

نظرم اینه
از اینجا به بعد مسیر من و شما از هم جدا میشه
میخونمت و همچنان دوستت خواهم داشت شایدم برات نظر بذارم اما با اینجای قصه ت موافق نیستم و نمیپذیرمش و ....خیلی حرفا که به خاطر خودم نمیزنم اما واقعا متاسفم

هان؟نفهمیدم چرا ناراحت شدی؟! ولی علی کمال بعدن میشه شوهر لیتل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد