یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار علمی تخیلی" گمشده"

13روز از تاریخ گمشدن کاتی می گذره! خدا می دونه که الان زنده است یا مرده....تموم سرنخ ها ما رو به بن بست کشوندن..."لو" میگه که ممکنه کاتی فرار کرده باشه! مدت ها به این فکر کردم که چطور ممکنه کاتی ما رو توی این شرایط تنها گذاشته باشه....درسته که هممون ترسیدیم...ولی خب ترس رو نمیشه به تنهایی به دوش کشید...کاتی تو کجایی؟

به سمت پنجره میرم و از پشت حفاظ فلزی به منظره در حال فروپاشی نگاه می کنم....مدت هاست که همه چیز در حال نابودیه...از روزی که جنگ شروع شد و پس از اون 12کشور دنیا به صورت کامل در بمباران اتمی نابود شدن...دیگه کسب روی خوش ندیده...سال هاست...یه چیزی حدود 112سال...تازگی ها هم داره اتفاقای عجیب و غریبی دور و برمون میفته  ...نمونه اش هم همین گم شدن آدماست...آدمایی مثل کاتی و پانیکو،حوا،صدر،پاشا،اوستین و ....

توی همین فکرا بودم که دیدم لوکا از پله ها داره میاد پایین...مثل همیشه موهای مشکی ژولیده اش دور صورت گرد و بامزه اش رو گرفتن...اگه قد بلندش رو حساب نکنیم اون فقط یه پسر بچه 17ساله است...

مدتی به هم خیره میشیم و بعد نگاهش رو ازم میدزده و روی اولین کاناپه میشینه

-هی لوک!حالت چطوره

لوکا با بی حوصلگی:خوبم...صبح با بچه های کمپ الکترا رودخونه رو زهکشی کردیم ولی بعدش جانجو ؛همون پسر هندیه که یه خال بزرگ روی صورتش داره...اره همون بهمون گفت رودخونه آلوده است....اخ باور نمیشه ...خیلی زحمت کشیده بودیم...

-اه....چقد مایه تاسفه...انگار باید بیشتر تلاش کنیم ...

لوک:ارررره شایییید....پس لوکی پسر خوبی باش و بیشترررر زمین رو بکن درست اندازه گور خودت...

-لوک!صرفا داشتم امید میدادم

لوکا:بیخیال ،من باید برم دنبال کرینا....بهم گفته چنتا از بذرا جوونه زدن...

-صبر کن منم باهات میام

لوک:خیلی خب...

بعد از بمباران اتمی خیلی از بذر ها،میوه ها،درختان و گیاهان به طور کلی از بین رفتن،دونه ها از درون پوک بودن ....چیزایی مثل گندم،برنج،جو،سیب زمینی جزء اقلام لوکس به حساب میان....بعد از گذشت اینهمه سال و کمرنگ شدن اثرات بمب های شیمیایی حالا میتونیم امیدوار بشیم 

من و لوکا از در پشتی به سمت جنگل حرکت کردیم....این روزا هوا بی نهایت سرده ....شایعه هایی مبنی بر خاموش شدن خورشید داره بینمون پخش میشه...خدا می دونه که چی میشه...باید قبل از تاریکی به کمپ برگردیم...در حال حاضر ساعت 2بعد از ظهره و فقط دو ساعت وقت داریم...

نفس عمیقی می کشم و دست لوکا رو محکم میگیرم و توی دلم به کاتی و همه گمشده ها فکر می کنم...کاتی،تو کجایی؟!

آخرین صدایی که میشنوم صدای لوکاست :لیتل مواظب باش....!


این داستان ادامه دارد....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نگاه پنج‌شنبه 30 خرداد 1398 ساعت 00:03 http://negahekohestan.blogsky.com

خیلی جالب بود
خیلی خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد