یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

داستان دنباله دار گمشده-قسمت 4

10روز از برخورد توکسیدو به کمپ می گذره !توی این مدت به آزمایشگاه سر زدم و سنگمو آنالیز کردم! 86% الاستین(نوعی فلز واکنش ناپذیر-غیر واقعی)،14%کربن پیشرفته....خب تا اینجا فهمیدم که گردنبندم یه شهاب سنگ واقعیه! ولی  وقتی آنالیز سنگ توکسیدو  روی وب سایت آموزشی اوانجلیس آپلود شد متوجه شدم که هیچ تشابهی بین این دو سنگ وجود نداره!توکسیدو بزرگ از کربن دی سولفورات،الماس،الاستین،نمک و مقادیر جزئی از جرم ناشناخته دارای انرژیه...متاسفانه اطلاعات بیشتری از سنگ تا اطلاع ثانوی در دسترس نیست!

                 * * * * * 

امروز من و لوکا به گلخونه نابود شده اکسترون سر زدیم...کرینا اونقد نا امیده که دیگه حتی نمی خواد بیاد گلخونه! برای همین وظیفه خودش رو در زمینه جمع کردن آشغالای انفجار به ما محول کرده تا در کنار همکاراش به این امر خطیر بپردازیم!

بعضی از بذر ها سالم موندن؛بذر های نخود فرنگی،جنسینگ،نهال لیمو و اسفناج...به کمک لوک بذرهای نابود شده رو داخل کپسول نوترونی ریختیم تا به ذرات اولیه تبدیل بشن و دست قاچاقچیای بازار غذایی بهش نرسه...

حین کار لوکا بهم میگه:لیت!امیر پاشا دستور داده که باید برای آزمایش آنجلو آماده بشیم(آزمایش آنجلو:مجموعه ای از آزمون های سخت و نفسگیر جسمانی،ذهنی و هوش که برای تفکیک سربازان کارامد از غیر صورت می پذیرد،افرادی که حذف شده اند در واقع همشون مرده ان!)

دست از کار می کشم و خیس از عرق به لوک خیره میشم:چییییی! هنوز برای تو زوده!تو حتی به سن قانونی نرسیدی لوک!!

لوک:اون میگه این آزمایش برای سنجش توانمندی هامونه...من که خیلی مشتاقم!

-چرت نگو

لوک:بی خیال بابا!هر چی زودتر بهتر که تکلیفمونو بدونیم !!

اخم می کنم و زیر لب غر می زنم: امیر پاشا فقط داره شما رو برای کشتار آماده می کنه...عوضی

لوک:تمومه ..دیگه باید بریم لیت!

نگاهم به سمت ذرات فلفل پودر شده کشیده میشه،بیرون از اینجا یه مشت از پودر فلفل اونقد گرونه که شاید هرگز نتونی توی عمرت بخوریشون...پس مشتی ازش بر می دارم و در جیبم می ذارم

لوک با اعتراض:چی کار می کنی لیت؟!این کار جرمه! 

-مامان جولز عاشق طعمای تنده...می دونی چند وقته داره برای یکم فلفل پول پس انداز می کنه؟؟

لوک:اگه گیر بیفتی زندانی میشی از ما گفتن بود...

.......

به همراه لوک در راه برگشت به خونه بودیم...دومین ماه از تابستونه و خورشید سردتر از همیشه است...دست های سردم رو جمع می کنم و سعی می کنم خودمو گرم نگه دارم.....میون جنگل مرده در حال قدم زدنیم که لوکا ناگهان از حرکت می ایسته و اسلحه Gft(نوعی اسلحه حرارتی مخصوص سربازان دوره مقدماتی ارتش کاپلا)رو  در حال آماده باش قرار میده!

بهش خیره میشم و میگم:چی شده لوکی ؟

لوک:هیش!بیا اینجا

آروم به سمتش میرم و پشتش پناه می گیرم...

انگار یه صداهایی میاد...مثل صدایی شبیه شکستن...کندن زمین یا همچین چیزی

لوک آروم به سمت صدا حرکت می کنه و منم پشتش! بعد از چند قدمی که به داخل جنگل مرده بر میداریم می بینیم که درست حدس زدیم ،یه جوکره که پشت به ما روی زمین نشسته و داره یه کارایی می کنه!

آروم بازوی لوک رو گرفتم تا برگردیم خونه..اما اون اخماشو کرد توهم انگار که بهش برخورده

لوکا اسلحه رو به سمت جوکر بالا گرفت و داد زد: پاشو زود باش حروم زاده

جوکر با خونسردی از جاش بلند شد.این حیوونا انگار هیچوقت احساس غافلگیری یا ترس بهشون دست نمیده!همونطور پشت به ما ایستاد و دستاشو بالا برد!

لوک با عصبانیت داد زد :همین الان برگرد به طرفم!اگه بخوای دست از پا خطا کنی با اسلحه ام سرخت می کنم!

جوکر با لحن آرومی گفت:آروم باش!دست از پا خطا نمی کنم ...و بعد به سمت ما برگشت...

من که پشت لوک قایم شده بودم کله کشیدم تا ببینم چه شکلیه

یه مرد جوون تقریبا 30ساله،چشم های سبز و نافذ،موهای طلایی و ژولیده در لباس جوکر ها که لباسی قهوه ای بود...لعنتی شبیه الهه های یونان باستانه...قیافش اصلن به یه جوکر نمی خوره

لوکا:تو کی هستی؟اینجا چیکار می کنی؟چطور تونستی از مرز رد بشی....لعنتی همتون شبیه موش ها فاضلابین!

جوکر با نگاه نافذ و قدرت مندش همینطور در چشمای لوک زل زده بود که تازه متوجه من شده بود...نمی دونم چرا احساس کردم که کمی از خشونت چهره اش کم شد....بهش اخم کردم...احتمالا خیالات تجاوزگرایانه توی سرش وول می خورن ...کثافت

لوک با عصبانیت داد زد:لعنتی!فقط به من نگاه کن!فقط به من

و بعد با اسلحه اش شلیک کرد ؛ درست کنار گوش جوکر و بعدش به یه سنگ برخورد

...اشعه حرارتی گوش جوکر رو سوزونده بود و سنگ رو شکافت...!اما جوکر اصلا خم به ابرو نیاورد!

جوکر دستی به گوش مجروحش کشید و گفت:هوووم...آفرین،پسر شلیک تقریبا خوبی بود!

لوکا در حالی که سعی می کرد ترسش رو مخفی نگه داره داد زد:خفه شو! آروم بیا جلو!دستات بالا باشن!

جوکر با خونسردی همین کارو کرد که بازم نگاهش افتاد به من!منم خیره خیره نگاهش کردم تا از رو بره!

جوکر به ما نزدیک شد و ناگهان ایستاد

لوک:هی!چرا وایسادی؟راه بیافتتتت

جوکر با سرعت چرخید و با لگد اسلحه رو از دست لوک پایین انداخت

لوک داد زد:لیت فرار کن....

این داستان ادامه دارد.....


داستان دنباله دار گمشده-قسمت 3

کرینا تقریبا با فریاد گفت:چیییییی؟؟؟؟؟

لوکا یه قدم به عقب برداشت و گفت:مگه چیه؟

کرینا با نگرانی به سمت پنجره دوید ،من و مامان جولز هم همینطور

با اینکه تاریک بود اما گرد و غبار و دود حاصل از برخورد رو می شد توی هوا تشخیص داد...کرینا به آرومی گفت:این اواخر زیادتر شده....

با گیجی گفتم:هان؟!

کرینا به سمت وسایلش رفت،اسلحه نوترونی،عینک دید در شب و  وکسور(vaxouerدستگاه سنجش ارتعاشات اجسام گرم و سرد؛ وجود خارجی ندارد) رو برداشت و به سمت در رفت

مامان جولز در حالی دستهاشو به هم می مالید گفت:کجا داری میری کرینا؟

کرینا تابی به موهاش داد و از پشت خرمن مژه هاش نگاهی مغموم به مامان جولز کرد و گفت:نگران نباش مامی!زود برمیگردم...قول میدم

لوکا :منم میام

کریا:نخیر! بمون پیش مامی

لوکا:گفتم میام!

تقریبا دو ساعت بعد کرینا و لوکا برگشتن خونه....من و مامان جولز خواب بودیم

کرینا گفته که بزرگترین توکسیدویی بوده که تا به عمرش دیده...و یه خبر بد اینکه گلخونه رو از دست دادیم و نصف بیشتر بذرهایی که جوونه زده بودن در مجاورت با حرارت بالای توکسیدو پودر شون

به همراه کابل به محل برخورد سنگ رفتیم....کرینا راست می گفت سنگ بزرگ و سوزان که پس از برخوردش به زمین هنوزم داغ و گداخته بود...

محوطه اطراف سنگ رو با دیوار فسفری پوشش داده بودن تا اینطوری جلوی دله دزدی افراطیون ،دستمال قرمزا و جوکر ها به سنگ گرفته بشه...

کابل سوتی کشید و گفت:وای پسر عجب چیزیه!جونم

-کابل!خودنمایی نکن

کابل با چشمای نافذش بهم خیره شد و گفت:مامان جون!

طبق معمول سر و کله تیم تحقیقات کمپ الکترا،برکوت،اوانجلیس،پلاستر و آوانیس  پیدا شده تا هر چه بیشتر رس توکسیدو رو بکشن...امروز سرد تر از همیشه است و با اینحال کنار سنگ گرم و راحته...

ارتش خودمختار کاپلا هم تمام و کمال اینجان....به سنگ نگاه می کنم که به اندازه یه خونه است....سیاه و درخشنده....احساس عجیبی بهش دارم....چیزی شبیه ترس،امید،ذوق یا آشنا پنداری...نمی دونم

نور خورشید کم کم در حال محو شدنه...دستمو میذارم روی قلبم...انگاری تپش قلبم رفته بالا....یه جورایی می سوزه....جانجو و کرینا دور و برگ سنگ نی پلکن.....کمی اونطرف تر هم امیر پاشا ؛فرمانده ارتش کاپلا وایساده و سعی می کنه با اون ژست ابلهانه سینه سپر،دست به پشت مواظب اوضاع باشه...

 کابل: تو حالت خوبه لی؟ بازم نفست گرفته؟  عرق کردی

قفسه سینه ام در حال انفجاره...کمی ازش دور میشم و میگم نه خوبم ....دستم ناخودآگاه به سمت گردنبند میره....عجیبه که داغ داغه...انگار در حال سوختنه ....گردنبند رو از گردنم پاره می کنم و به سنگ زل می زنم...این چرا اینجوری شد؟؟؟ می درخشه!درست مثل سنگ توکسیدو....یعنی از یه جنسن؟ سنگ رو به سمت توکسیدو نگه می دارم 

و متوجه یه نوشته عجیب روی اون میشم:"برگرد خونه کوکو"

از ترس توی جام میخکوب میشم!!

کوکو!! لقبی بود که کاتی بهم میگفت...

آخه کوکو پرنده ایه که تخمشو در لونه یکی دیگه میذاره و میره ...بعدش پرنده میزبان برای اینکه جا واسه تخم کوکو باشه تخم های خودشو از لونه میندازه بیرون و اونو بزرگ میکنه....

وای ....حتی فرصت نمی کنم که زیاد توی حال خودم باشم چرا که ساندی؛همون دختری که 3ماه قبل دوست پسرمو دزدید بهم نزدیک میشه و لبخند شیطانی مخصوص به خودشو میزنه

Sanday:hi,how are you little

ساندی:سلااااام،حالت چطوره لیتل؟

-tanks So  so,you are?

-مرسی، ای خوبم گله ای نیست!تو چطور؟

Sanday:im a tiptop shape

ساندی:منم توپ توپم(آره دیگه چرا توپ نباشی نکبت خانوم)

-aha

-آها

sanday:how is everything going

 with you nowadays??

ساندی:اینروزا چیکارا میکنی؟؟

-nothing momi

-هیچی مامان جون...

داشتم به چرت و پرت های ساندی گوش می کردم....اینکه چرا دیگه بهمون سر نمیزنی و جات توی آزمایشگاه خالیه و اینا...که کابل گفت:دیگه باید بریم خونه لیت!

***********

کرینا معتقده که برخورده توکسیدو ها در این اواخر زیادتر شده....که ممکنه دلایل زیادی داشته باشه...

لوک هنوز برنگشته خونه ...از قرار معلوم فرمانده پاشا بیگ دستور آماده باش صادر کرده....شاید احتمال حمله جوکر ها به سنگ میره...

شمار روزایی که از گمشدن کاتی می گذره به 15رسیده...مامان جولز میگه بهتره به برگشتش امید نداشته باشیم....اینطوری راحت فراموش میشه....

کاتی واقعا دختر عزیزی بود....نمی تونم

فردا باید یه سر به آزمایشگاه بزنم و سنگمو آنالیز کنم ....یه کاسه ای زیر نیم کاسه است!!



داستان دنباله دار علمی تخیلی گمشده-قسمت 2

آخ که چقدر سرم درد می کنه! به سختی چشم هامو باز می کنم و می بینم که توی درمانگاه کمپم...لوکا،کرینا و آنتیل با نگرانی بهم زل زدن و منتظر یه حرکت از منن انگار! شیطونیم گل می کنه و به خودم می گم یه کم اذیتشون کنم

-وای بچه هاااا!همین الان دارم یه تونل نورانی میبینم!

لوکا:بخشکی شانس!مث اینکه زنده است!

کرینا ضربه ای آروم به بازوم میزنه و میگه:لیتل!مسخره بازی رو بذار کنار!داشتم سکته می کردم...خطر از بیخ گوشت رد شد

-وای خدایا!!!!!می خوای بگی به معجزه اعتقاد داری!!!

آنتیل موهای کوتاهشو میبره پشت گوشش و میگه:لیت!تو روی یه بمب صوتی پا گذاشتی و بعدش پرت شدی و توی هوا چرخ زدی و مثل خرمگس لهیده چسبیدی به زمین

لوکا با خنده:اره اره  دقیقا اینجوری بود خخخخخ

-هاه خیلی باحال بود پسر....در این صورت فک کنم جانجو منو میکشه !بازم یکی از اسباب بازیاشو خراب کردم

لوکا:نگران نباش!خودم حلش می کنم

چقدر لوکا معصوم و درخشنده است..به زخم قدیمی روی صورتش خیره می شم 

آنتیل دماغشو می ماله و میگه :خوابم گرفته...باید برگردیم خونه...الانه که مامان جولز حسابمونو برسه و پوستمونو بریزه توی سوپش

کرینا:اه آنتیل حالمو بهم زدی

به کل کل بین این دو تا خیره میشم...دستم نا خودآگاه به سمت گردنبندم که یه پلاک از جنس شهاب سنگ داره میره...از سر عادت لمسش می کنم...زبریش بهم حس امنیت و آرامش میده...تنها یادگارم ازپدر و مادرم بازم منو نجات داد....

************

مامان جولز با حرص و عصبانیت برامون غذا می کشه....بازم از لپ های گرد و افتاده اش معلومه که حسابی ازمون عصبانیه

کابل لبخند شیطنت آمیزی به سمت لوکا و مامان جولز میندازه و میگه: هی !مامی!! بازم که توی غذات حلزون ریختی!!!اه مگه من موشم!!

و بعد به همراه لوکا میزنن زیر خنده ...

مامان جولز با عصبانیت تکونی به هیکل گوشتیش میده و بعد از یه چشم غره حسابی میگه:کابل!!حلزوناش واقعا تازه اس،بخور تا بیشتر ازین زبونت دراز بشه

کرینا:مامی!لطفا عصبی نباش!

مامان جولز بالاخره روی صندلی میشه و بعد از بریدن یه تکه از نون هسته زیتون رو به ماها میگه:شماها اصلن مواظب خودتون نیستین....مگه فوقش چقدر عمر می کنیم که اینطوری زندگی می کنین(وبعد بغض می کند)

من در صندلیم جابجا میشم و بعد از نگاهی به جمع میگم:مامی!واقعا معذرت می خوام...اون فقط یه اتفاق بود

لوک:مامان لیتل مثل گربه بی سبیله...توی راه رفتنش تعادل نداره

و بعد به همراه کابل میزنن زیر خنده

مامان جولز:خیلی خب پسرا غذاتونو بخورین

.......

بعد از شام هرکسی به دنبال کار خودش رفت

تنها سرگرمی من به عنوان عضو بی فایده این خونه نوشتن و کمک کردن به مامان جولز توی کارهای خونه است...

سر و صداهای توی زیر زمین نشونه اینه که دوباره کابل و لوکا مشغول دردسرن

آنتیل هم رفته بخوابه تا فردا زودتر بره درمانگاه کمپ باریسون

کرینا و مامان جولز هم مشغول دوخت و دوزن

از بین جمع چند ملیتی ما اتفاقات و زمان به یکسان عبور می کنه چرا که همه ما از کشور هایی هستم که در بمباران نابود شدن....

مامان جولز در واقع یه زن عربه و مسیحیه...یه زن قد کوتاه و تپل و همیشه نگران...در واقع این مامان جولز بود که منو وقتی که هنوز نوزاد بودم از شهر "ولاد"نجات داد و با خودش به اینجا آورد.اون میگه که من از همون اول ضعیف و مریض حال بودم واسه همین اسممو گذاشت لیتل فیش،به معنی ماهی کوچولو

کابل یه پسر 19ساله افغانه،پوست قهوه ای وچشمای قهوه ای شروری داره که باعث میشه ازش بترسی ... ولی روحیه شوخ طبعیش باعث شده خشونت چهره اش کمتر بشه...

کرینا یه دختر باهوش هندیه! چشم هایی با مژه های پرپشت و موهایی که همیشه دم اسبی می بنده  ...کرینا یکی از پاهاشو در حمله جوکر ها از دست داده واسه همین در راه رفتن یکم میلنگه...کرینا مسئول گلخونه است اون و جانجو که مهندس ارتعاشات کمپ الکترونه در واقع از گلهای سر سبد ماهان!

آنتیل یه دختر با موهای کوتاه و چشم های آبیه ...پرستاره و از اهالی کشور قفقاز...من و آنتیل و کاتی تقریبا هم سن و سالیم....

ساعت هنوز از 8نگذشته که صدای انفجار شروع شده....

مامان جولز سریع فانوس های هیدروژنی رو خاموش می کنه و شروع می کنه به دعا خوندن ....

صدای آخرین انفجار خیلی بهمون نزدیک بود طوری که لوک با هیجان از انباری میاد تو و میگه:شما هم شنیدین؟؟؟؟مث اینکه یه توکسیدو(سنگ عظیم آسمانی-الکی از خودم دراوردم) خورده به زمین

کرینا:چی؟؟؟؟؟ دوباره؟؟

این داستان ادامه دارد...

داستان دنباله دار علمی تخیلی" گمشده"

13روز از تاریخ گمشدن کاتی می گذره! خدا می دونه که الان زنده است یا مرده....تموم سرنخ ها ما رو به بن بست کشوندن..."لو" میگه که ممکنه کاتی فرار کرده باشه! مدت ها به این فکر کردم که چطور ممکنه کاتی ما رو توی این شرایط تنها گذاشته باشه....درسته که هممون ترسیدیم...ولی خب ترس رو نمیشه به تنهایی به دوش کشید...کاتی تو کجایی؟

به سمت پنجره میرم و از پشت حفاظ فلزی به منظره در حال فروپاشی نگاه می کنم....مدت هاست که همه چیز در حال نابودیه...از روزی که جنگ شروع شد و پس از اون 12کشور دنیا به صورت کامل در بمباران اتمی نابود شدن...دیگه کسب روی خوش ندیده...سال هاست...یه چیزی حدود 112سال...تازگی ها هم داره اتفاقای عجیب و غریبی دور و برمون میفته  ...نمونه اش هم همین گم شدن آدماست...آدمایی مثل کاتی و پانیکو،حوا،صدر،پاشا،اوستین و ....

توی همین فکرا بودم که دیدم لوکا از پله ها داره میاد پایین...مثل همیشه موهای مشکی ژولیده اش دور صورت گرد و بامزه اش رو گرفتن...اگه قد بلندش رو حساب نکنیم اون فقط یه پسر بچه 17ساله است...

مدتی به هم خیره میشیم و بعد نگاهش رو ازم میدزده و روی اولین کاناپه میشینه

-هی لوک!حالت چطوره

لوکا با بی حوصلگی:خوبم...صبح با بچه های کمپ الکترا رودخونه رو زهکشی کردیم ولی بعدش جانجو ؛همون پسر هندیه که یه خال بزرگ روی صورتش داره...اره همون بهمون گفت رودخونه آلوده است....اخ باور نمیشه ...خیلی زحمت کشیده بودیم...

-اه....چقد مایه تاسفه...انگار باید بیشتر تلاش کنیم ...

لوک:ارررره شایییید....پس لوکی پسر خوبی باش و بیشترررر زمین رو بکن درست اندازه گور خودت...

-لوک!صرفا داشتم امید میدادم

لوکا:بیخیال ،من باید برم دنبال کرینا....بهم گفته چنتا از بذرا جوونه زدن...

-صبر کن منم باهات میام

لوک:خیلی خب...

بعد از بمباران اتمی خیلی از بذر ها،میوه ها،درختان و گیاهان به طور کلی از بین رفتن،دونه ها از درون پوک بودن ....چیزایی مثل گندم،برنج،جو،سیب زمینی جزء اقلام لوکس به حساب میان....بعد از گذشت اینهمه سال و کمرنگ شدن اثرات بمب های شیمیایی حالا میتونیم امیدوار بشیم 

من و لوکا از در پشتی به سمت جنگل حرکت کردیم....این روزا هوا بی نهایت سرده ....شایعه هایی مبنی بر خاموش شدن خورشید داره بینمون پخش میشه...خدا می دونه که چی میشه...باید قبل از تاریکی به کمپ برگردیم...در حال حاضر ساعت 2بعد از ظهره و فقط دو ساعت وقت داریم...

نفس عمیقی می کشم و دست لوکا رو محکم میگیرم و توی دلم به کاتی و همه گمشده ها فکر می کنم...کاتی،تو کجایی؟!

آخرین صدایی که میشنوم صدای لوکاست :لیتل مواظب باش....!


این داستان ادامه دارد....

 

یادداشت101-عوضی دروغگو

اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید...انقد همه چیز در همه که می خوام بالا بیارم!

هنوز کار پیدا نکردم....به خاطر گرما دوباره پلکم افتاده،گرسنمه...دلم چایی می خواد و بوی گند عرق میدم!

حقیقتش اینه که من اصلن قوی نیستم....نمی تونم از خودم دفاع کنم....وقتی می خوام حرف بزنم استرس می گیرم...دستپاچه میشم و زبونم میگیره که البته لکنتم به خاطر بیماریم و قرصایی هست که می خورم....پس من قوی نیستم . راستی 26ساله شدم دو روز پیش....!

از ضعف خودم حالم بهم می خوره ولی نمی تونم کاری بکنم ...نمی تونم چون اعتماد به نفسم از بین رفته....چون خودمو قبول ندارم....چون بیشتر وقتا به جای دفاع کردن می خوام فرار کنم....شاید واسه همین کارمو ول کردم و....

پ.ن:برام دعا کنید و انقد نگین دختر قوی...من فقط یه معمولی عوضی و دروغگو ام

شعری از من

بگذار بگذرد

سگان اندیشه از میان روح نا امیدم

و بلولد در من 

کرم بیمار تخیل

بگذار بگذرد

بگذار نا توان بمیرم

بی هیچ امیدی از کامل شدن

و بیفتد بر خاک

سایه سیاه ترس هایم

بگذار آهویی باشم

پاره پاره در دهان سگی

بگذار چشم ببندم بر رویا

و چشم بگشایم بر هستی

من خورشیدی خواهم شد

که هر روز

از برق چشمانت طلوع خواهد کرد

یادداشت 100-تموم شد

بالاخره تموم شد! کارمو ول کردم!

چهار روزی میشه...دیگه نمی تونستم تحمل کنم...چهار روز قبل اس دادم گفتم دیگه نمی تونم بیام...اس داد و گفت:چرا چی شده؟ 

دیگه جوابشو ندادم و نرفتم که نرفتم...

الان احساس بهتری دارم

یادداشت 99-جز تو

مامان کارشو از دست داد....من سر کارم دارم زجر کش میشم....مشکلات داره منو از پا میندازه نمیتونم الکی امیدوار باشم....

حقوقم کمه.


خانم"ع" رفته رو اعصابم ...دو سه تا پسر قلدر که همکارای جدیدم هستن واسم قلدری می کنن....سر کار امنیت شغلی ندارم...چقدر احساس می کنم نیاز به حمایت دارم.....باید یه کار جدید پیدا کرد...باید رفت...باید از اول شروع کرد

چقدر نا امیدی بده....چقدر سخته ندونی چیکار کنی....چقدر سخته بد باشی وقتی از درون متلاشی شدی....چقدر بده یکیو دوست داشته باشی ولی برای خوشبختی خودش ولش کنی بذاری بره....

مامان از وقتی کارشو از دست داده هی میگه چادر میذارم سرم میرم گدایی...این حرفاش باعث میشه درد عضلاتم بیشتر بشه....خدایا کمکم کن....جز تو کسی رو ندارم

یادداشت 98-خودم خواستم که بره

"اون"داره زن میگیره! امروز خودش گفت!

میمیرم اگه همچین اتفاقی بیفته.... ولی خوشحالم که خوشبخت میشه....خودم خواستم...خودم خواستم که بره

یادداشت 97-بخند

از پسش بر بیا! با وجود تموم مشکلات و درد هات! برو جلو! داد بزن گریه کن ولی بازم ادامه بده!! میدونم گیجی و بی قراریت برای بیماری و داروهاته...پس اگه کسی مسخره ات کرد،بهت گفت خنگ و بی عرضه...ناراحت نشو....اون نمی دونه  که چرا....پس برو جلو...با یه امتیاز ویژه که تو نقص داری و می تونی برنده باشی....باهاشون بخند و نذار فکر کنن موفب شدن روت اثر بذارن....قوی باش ماهی کوچولوی بدون باله....شنا کن شنا کن شنا کن

یادداشت 96-قوی تنها

دختر قوی دختریه که بتونه از عهده دوست نداشته شدن بر بیاد!

پس بسه دیگه چس ناله.....

یادداشت 95-ماهی پفی

الان یکی بهم گفت چرا انقد صورتت پف کرده؟؟گفتم نمی دونم! گفت قرص اعصاب می خوری؟؟ گفتم اره

امروز اولین قرص اعصابو خوردم....کورتون هم هر یک روز در میون می خورم  ..می ترسمممممممممم

آینده تنها زمانیه که برای همه یکسانه....خدایا به کمکت احتیاج دارم  کمکم کن

یادداشت 94-تند تر

ماهی هیچوقت اصول و چارچوب خودتو به خاطر آدمای عوضی تغییر نده....همیشه خودت باش!

از وقتی قرص کامل مستینون رو می خورم گر می گیرم،گرمم میشه...جوش می زنم...احساس میکنم فشارم و گرمای درونم بالاست...ولی خب عوضش تنگی نفشم تقریبا بهتر شده!

بین بد و بدتر انتخاب خوردن قرص ها برای من بهتره....باید صبور بود! همیشه اتفاقای خوب رخ خواهند داد!

میدونم که باید دنبال یه کار بهتر باشم! حقوقم زیاد نیست، پیشرفتی وجود نداره،فشار عصبی و استرس زیاده،دیدن هر روزه ی خانم "ع" ،ترس از اخراج شدن و....باید دنبال یه کار جدید باشم!

اینجا همش بهم میگن قراره اخراجت کنیم! دیگه آخرش باید بگم به درک اخراجم کن!

عشق ادمو ضعیف می کنه....منم به خاطر اقای "ک"احمق اینجا موندگار شدم ...واقعا که چه حماقتی

کورتون نخوردم امروز....نمی دونم کار درستی بود یا نه....در حال حاضر در برهه ای از زندگیم قرار گرفتم که دلم می خواد بهم بگن چیکار کنم ....یک روزی تموم اتفاقات بد تموم میشه و خاطرات تاثیرگذارش باقی می مونن...

پ.ن:ماهی طلایی زنده می مونه...حتی اگه هر روز جوش بزنه...گریه کنه...عذاب بکشه ....ماهی طلایی برای خاطر یه روز شادی تند تر شنا کن

یادداشت 93-الو الو ماهی

یه صندوقدار جدید اومد! احساس خطر می کنم! بهم گفتن از فردا میاد کارا رو بهش یاد بده! چقدر احساس حماقت می کنم! باید زود تر برم یا صبر کنم تا منو بندازن بیرون؟؟ چقدر از آدمای دورو بدم میاد

آقای "ک" که من عاشقش بودم به یه دختر دیگه دلبسته شده! می دونم! حس زنونه ام بهم میگه! تموم شد! چقد بده حالم! از چند جهت باید در هم کوبیده بشم؟؟ دیگه نمیاد بهم سلام نمی کنه...بهم اهمیت نمیده ...چقدر دلم برای خل بازیای اون موقعمون تنگ شده...زن صاحبکار سابقم راست می گفت باهاش کل کل نکن چون خودت آسیب میبینی آخرش!

راست می گفت و من اشتباه کردم...چقدر همه چیز دور از دسترسه

آقای "ک" چقدر آشغالی که منو وابسته کردی! چقدر ازت بیزارم!

امروز خودمو بیمه کردم! بیمه آزاد! نمی خوام رکب بخورم و یدفه ای بهم بگن برو! این انصاف نیست وقتی که تموم تلاشم رو برای کامل بودن انجام دادم و حالا به اسن وضع افتادم که بی هیچ دلیلی بذارم برم! باید چیکار کنم؟! 

ماهی ،تو که از اولش می خواستی بری...پس ادا در نیار

من:این فرق می کنه....فرق داره رفتن ارادی با رفتن اجباری

-ولش کن...مهم نیست...صبر کن بندازنت بیرون  تا دیگه کسی نگه چرا نموندی...چرا رفتی

دلم برای آقای "ک" بی شعور تنگ میشه....

"من رشته وصل تو پاره می کنم

باشد گره خورد به تو نزدیک تر شوم"


"سعدی چو جورش می بری از پی او دیگر مرو

ای بصر من می روم؟ او می کشد قلاب را"

رها کن تا رها بشی

شعر من-

بر دهانم تار می تند

عنکبوت تنهایی

فریاد می زنم حنجره ام را

پر می کشد صد ها مگس از تنم

یادداشت 92-اقیانوس

تنگی نفسم بهتر شده...الان روزی سه تا قرص کامل مستینون می خورم که باعص میشه سرگیجه و دوبینی بگیرم که البته تحمل می کنم چون تنگی نفسم بهتر شده...مصرف کورتون رو کمتر کردم چون باعث شده بود هی گر بگیرم و فک کنم فشارم بالاست...البته چند وقته تپش قلب دارم و سردرد ..شاید فشار هم  رفته باشه بالا.....دیگه برم...ماهی میره که آینده رو رقم بزنه...در کنار کوسه ها....گرداب ها....امواج...و وووو می خوام به جای دریا به اقیانوس برسم...

یادداشت 91-فتنه

درد-درد -درد

دست و پاهام و همه وجودم درد می کنه....روزی 3تا قرص کامل مستینون می خورم...کورتون و ....

امروز اومدم سرکار! ساعت 9حرکت کردیم و12خونه بودیم...خانم ع فتنه گر رو مخمه....فعلا از در دوستی باهاش درومدم تا ببینم چی توی سرشه! 

برام دعا کنید تا ازین ورطه خلاص بشم

یادداشت 90-مسیر اتفاقات جدید

رفتم پیش دکتر معتمد در بیمارستان فیروزگر تهران!

جمعه عصر همراه با خاله معصومه،نرگس و محسن و مامان حرکت کردیم به سمت تهران،شب ساعت12:30خسته و کوفته رسیدیم!

صبح زود با اسنپ رفتیم بیمارستان ! دکتر ساعت 10 اومد! گفت آزمایش آنتی بادیت خوبه!مصرف کورتون رو به 1/2 یک روز در میون جابجا کرد و مستینون از روزی 1/4 و سپس روزی سه تا 1/2 الان تبدیل شد به روزی 3 تا کامل!!! گلوم درد می کنه! شاید به خاطر کورتون گلوم زخم شده و تاول شده.

.شاید عوارض قرصه..

شاید بیماریه...نمی دونم نمی دونم  و چقدر ندونستن سخته!

از نرگس 7تا کتاب خوب قرض گرفتم! فردا بر می گردم سر کار،چقدر دلم برای "اون" تنگ شده....حسش اومده سراغم!

ندای درونی من  با تشر بهم میگه:ماهییییی! این حرفا چیه میزنی؟ آشغال!

ولی جدی جدی کل امروز همش توی فکرم بود و کنار خودم فرضم کرده بودمش!

ندای درونی:ماهییییی

من:خب چیهههههه

پ.ن:مسیر زندگی رو دریاب! هر روز یه کاغذ جدیده برای نوشتن خاطرات هیجان انگیز یک انسان مستقل...زندگی کن

..در هر شرایطی...ماهی یه داستان تاثیرگذار باش...

پ.ن:توی اینترنت خوندم آزارتان(قرص جدیدم که سرکوب گر سیستم دفاعیه) می تونه باعث سرطان بشه...خدایا تروخدا این یکی دیگه نه


یادداشت89-من ماهی ام

باورم نمیشه! دارو ی لعنتی بعد دو ماه دردسر درست کردن برای من پیدا شد! اونم کجا؟! طبقه دوم کابینت بغل ماکارونی هاااااا

الان که فکرشو می کنم می بینم اگه دارو گم نمی شد من هرگز نمی فهمیدم که باید تحت نظر باشم و از خودم مراقبت کنم....

امروز میرم تهران...قراره من و مامان و خاله معصومه با دختر خاله ام نرگس بریم تهران خونه اشون و صبح بریم دکتر....پس انداز بوفه امو که شده 150تومن دادم مامان و گفتم برام خرج کن و پیش خاله ننال....گرفت!

بیشتر وقتا دو دلم....به علاقه ای که به "اون" دارم و باید انکارش کنم....به کاری که بهش عادت کردم و زندگیم شده ولی باید ولش کنم چون حقوقش کمه....بازم طبق معمول به این نتیجه رسیدم که مشکلاتم خود به خود حل میشه فقط من این وسط بیخود حرص می زنم....

گلو درد دارم....به خاطر کورتون بدنم ضعیف تر شده و احتمالا دیرتر خوب میشه...کبودی های بدنم هنوز خوب نشده ...همه میگن لاغر شدی....ولی خودم فک می کنم چاق شدم....الان یه عالمه بدهکاری دارم که با از دست دادن بوفه بهم رو آورده....318تومن مانده بدهی قبلی به ساندویچی....300تومن پول تعاونی به خاله ربابه....100تومنی که ازش خرید کردم....نمی صرفه واقعا نمی صرفه...از الان باید چطور زندگی کرد؟! مامان میگه با قناعت....

کاش راه حل تموم مشکلات زندگیمون تاگهان از طبقه دوم کابینت و بغل بسته های ماکارونی پیدا بشه....کاش تموم مشکلات لاینحل در کسری از ثانیه حل بشه....کاش امیدوار باشم و یکم اعتماد به نفسم بالا بره....تا دیگه سرکارگر جدید بهم نگه خودباخته ای که ترس توی چشماش معلومه!

راستی نگفتم؟با سرکارگر حرف زدم و گفتم چرا باهام بدی و به کارام حساس شدی؟ گفت نه تو استرس داری...چرا اتقد زود خودتو می بازی و دستپاچه میشی....گفتم: وقتی بهم گیر میدی و ضایعم می کنی اعصابم خرد میشه..

.گفت: از قصد می کنم تا تو قوی تر بشی....

گفتم:همه با یه روش نمی تونن قوی بشن ...اگه توی یه جنگل بخوان به همه حیوونا آموزش بدن که از درخت بره بالا شاید ببر بتونه ولی ماهی نمی تونه

گفت :خواستن توانستنه

گفتم آره ولی ماهی در طبیعتش نیست که بره بالا....لپ کلام اینه که از هرکسی با توجه به استعداد و ذاتی که داره انتظار داشته باش

گفت:حالا تو ماهی هستی یا ببر؟

گفتم:معلومه من ماهی ام!

حالا رفتار سرکارگر باهام خوب شده خداروشکر.....روزی چند بار ازم می پرسه"الان خوبی؟استرس نداری؟؟"

حقوقم کمه...حقوفم کمه....خیلی کمه....روزی 10تومن کرایه ام میشه ....


شعر 2-چشم باز می کنم-شعر 2

چشم باز می کنم

و می بینم که فرا رسیده است رویا

و نور پشت پلک هایم می رقصد

شاید که جشن شادی برپاست

و اگر چشم باز کنم

خورشید مردمک های مرده ام را ذوب کند

شاید که دیدن

واژه ای غریب برای یادآوری است

شاید که من مرده ام

و در انحنای روشن افکارم

بادبادک هوا کرده اند

من می ترسم

از های های و هی هی گریه های تو

شاید که بشکفد

بغض سفالیم

و ترک بردارد مجسمه استوار آزادی

چشم باز می کنم

و دیدن را

از دریچه چشم های تو تعریف خواهم کرد

بگذار روح بلولد در قصه کاج های مرده

و آنگاه هزاران کلاغ سفید

تولد پلک های مرا جشن بگیرند

تا من دوباره رویا ببینم