یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

یادداشت11-روزهای خوب پیشرو

حالم خوبه....تا جای ممکن خوب....

برای فرش بیمه شدم....کارای جراحی رو پیگیری میکنم....دیگه گریه نمیکنم و ناراحت نیستم....حالم خوبه....امید های کوچکی در من جوانه زده.....میخام مربی فرش بشم و آموزشگاه بزنم....برای کنکور پزشکی خودمو آماده کنم...زیبا باشم....حس زنده بودن رو از طبیعت پس بگیرم....به مرگ فکر نکنم....کتابمو بنویسم....دوباره شعر بگم....دانشگاه خوبی قبول بشم....دوست پیدا کنم....بخندم....و زندگی کنم.....من باید زنده بمونم..

امروز صاحب کافی نتی رو که در اون خبرهای صاحب کار قبلیم (کارخبرنگاری)رو در سایت نشر میدادم دیدم....گفت شما همکار خانم "ط"نبودی؟گفتم بله....گفت این آخر پول منو نداد....متم گفتم آره یه میلیون منم نداد....گفتیم عجب آدم کثافتی....

من فراموش کردم....بدی  ها رو .....بد ها رو...دیگه حوصله ای برای فکر کردن به بد بودن آدما ندارم...فراموششون میکنم و دوباره از اول...

بعد از دو سال و نیم رفتم و به دانشگام سر زدم...عوض شده..بی احساس....درست مثل من.....هیچ خاطره ای رو بیاد نیاوردم و این یعنی روزای بد تموم شده....احتمالا در ماه بهمن یا اسفند جراحی میکنم و بعدش حالم خوب میشه....نگران نیستم....چون حرفای خانم رمال درست در نیومد و من در هیچ شرکتی کار پیدا نکردم ....کسی در خانواده ی پدریم نمرد....با شخصی به اسم امیرحسین آشنا نشدم....پس اونی که قراره بمیره هم من نیستم....

پ.ن:اتفاقات خوب....حراست دانشگاه....سردرد....دوباره سرماخوردگی....خواهان عشق بودن....رویای روزهای خوب...

یادداشت11-پذیرفتن

ترسای عجیبی تو جونمه که قابل تعریف نیست.....آدما از اینکه ترس هاشون اتفاق بیفتن میترسن.....

دارم رو مریم کار میکنم تا بره از اون خانوم پیشگوئه به صورت نامحسوس بپرسه اونی که قراره بمیره کیه.....بعد برم جراحی کنم......چقد زندگی بغرنجه.....هیچ چیز تضمین شده نیست

.....مثل دیدن طلوع صبح فردا برای افراد زلزله کرمانشاه.....

ای خدای مهربون....آیا تو کجایی....

دیروز به همراه رفتیم خونه ی مادر بزرگ....مادر بزرگم آلزایمر گرفته و پیش داییم زندگی میکنه....در نتیجه خونشون بیغوله شده.....رفتیمو تمیز کردیمو چایی خوردیم....درختا رو آفت زده....ولی اشتیاقی در نگاه باغ هست که در تو زندگی رو زنده میکنه.....طبع لطیف روستا.....

نمیدونم چی میشه.....و همین ندوستن عذابم میده.....کاش همه چیز خوب پیش بره.....دیگه گریه نمیکنم....پذیرفتم که منم به عنوان یه انسان باید مشکلاتی توی زندگیم باشه.....مثل همه ی آدمها.....قدر لحضه هامو باید بدونم...

پ.ن:مشکلات تنفسی.....سوپ قارچ.....سرما......آش پشت پای خاله.....نوه ی تو راهی.....ازدواج دختر خاله.....و تنهایی من که چقدر بزرگ است

یادداشت10-زمانی برای زندگی دوباره

بعضی وقتا مغز قدرت تفکر و تصمیم گیری خودشو از دست میده ....نمونش امروز من....

من لیسانس دارم....150تا کتاب خوندم....مینویسم....15سال درس خوندم....ولی وقتی جواب سی تی اسکنمو نشون دکتر دادم و اون گفت باید جراحی بشی.....فکرم کشید به اون خانومه که میگفت تو فالت میبینم یه لا الله الا الله دارین و یکیتون تا قبل عید می میره....من و مامان امروز به این نتیجه رسیدیم که اون ممکنه من باشم!

چقد همه چی پیچیده بهم....اعصابم خورده....تا حالا جراحی نداشتم....دکتر گفت با جراحی 90درصد خوب میشی و دیگه قرص نمیخوری...اما من میترسم

مامان پرسید مهدیه از وقتی پسرخاله اش مرده اینجوری شده...به خاطر شوک

دکتر گفت نه این بیماری مادرزادیه...و ممکنه در هر سنی بروز کنه....یه جورایی شبیه رماتیسمه

و مامان در پیاده رو به من اعتراف کرد پدر و عمه ات هم  رماتیسم داشتن....که البته عمه ات مرد....

اوضاع عجیبیه....من بیمارم....ولی مامان و مریم طوری بهم ریختن که باید بشینم و دلداریشون بدم....مامان سنی ازش گذشته و طاقت شنیدن خبر بد رو نداره اونم بعد از فوت بابا بزرگ و سعید....

حالا سوال اینجاست که واقعن من می میرم؟!

پ.ن:قمر در عقرب....زمان در انتظار...سال بد.....حوادث کوتاه ....روح و روان آشفته....بیکاری...فرش به فروش نرفته.....زمانی برای زندگی دوباره

یادداشت 9-خوشبختی

خوشبختی....

اتفاقی نیست که پایدار باشه....تنها در لحضه ای اتفاق میفته و حس شیرینی رو در قلبت بوجود میاره.....

خوشبختی....مثل دویدن باد لای موهات....مثل مهمون سرزده وقتی از تنهایی آه سرد میکشی....مثل سورپرایز شدن.....مثل برق تحسین در چشمان مخاطبت....مثل نور شیشه های رنگی خونه ی مادربزرگ....مثل سلامتی....مثل کش و قوس بعد از یه خواب راحت.....ما همه لحضه های کوتاه خوشبختی رو تجربه میکنیم اما ساده ازش میگذریم.....

اتفاق اتفاق میفته....نمیتونی جلدشو بگیری....فقط باید در برابرش صبور باشی....از دیدن رنج در زندگیت نترس مهدیه....وقتی درد میکشی نا امید نشو.....وقتی ترسیدی صبور باش....به خدایی که زیاد نمیشناسیش اعتماد کن.....

شاید یک روزی همه چیز عوض بشه پس گریه نکن.....

دو هفته دیگه میرم برای کار در کارخانه ی تولید مواد بهداشتی ...بخش آزمایشگاه....بالاخره در رشته ی خودم کار پیدا کردم....

خوشبختی های کوچک.....یعنی لبخند های زیبای به یاد ماندنی

پ.ن:گریه های راستین در راه پله ها وقتی در خونه بروش بسته شد....آش نذری....شادی....مریم بد....دردی در سینه....گلو درد....وقت دکتر.....باران و طراوت.....

یادداشت8-گرفتاری

مردم میگن میخوان طولانی طولانی عمر کنن....چیزی حدود 120سال....چطور امکان پذیره؟و چی باعث میشه اینقد امیدوار باشیم در حالی که ممکنه همین فردا یه قاتل سریالی از خدا بی خبر سرمون رو گوش تا گوش ببره.....

معمولن راجع به آدما زود قضاوت میکنم و بدبختانه همیشه حس ششمم درست جواب میده.....نمیخوام اینجوری باشه....در اکثر موارد کنترل ذهنمو از دست میدم ....لدون اینکه بخام ساعت ها راجبه ویژگی رفتاری آدما فکر میکنم و حالاتشون رو طبقه بندی می کنم...نمیخام اینجوری باشه...من که مامور سازمان سیا نیستم....میخام عادی باشم.....و هیچوقت فکر نکنم.....

شنبه من و مامان رفتیم پیش روانپزشک....به دکتر گفتم دلم میخواد خودکشی کنم چون بیمار شدم و نمیخام خانواده ام زجر بکشن....چون فکر میکنم...چون اذیت میشم....چون برنامه ای ندارم....چون به هرکاری دست زدم شکست خوردم....چون با هر کی آشنا میشم یه جوری کلاهمو برداشته....چون به آدما  بی اعتمادم.....دکتر برام قرص آرام بخش نوشت.....

یکشنبه رفتیم پیش خانومی که میگفتن روانشناسه و همینطور از علوم خفیه(جمبل و جادو)سر در میاره....مامان معتقده شاید دعایی شدیم....صحبت کردم و گفتم حالم خوب نیست....همش بدبیاری میارم....همش به در بسته میخورم....گفت صد در صد دعاتون کردن....گفت از پیش از تولدتون....گفت اگه دنبال کاری بیا پیش من ....پول نمیدم ولی سرت گرم میشه.....

امروز هوا گرمه....باد گرم میزنه.....با خودم میگم چیشد که به اینجا رسیدم؟چیشد؟من که خوب بودم؟ورزش میکردم....غذای سالم....چی شد....چی شد.....و بعد در بلاتکلیفی خودم غرق میشم.....خدایا کجایی....

پ.ن:گرم.....احساس خواب....درد دستان....نخ و نقشه فرش جدید

یادداشت5-آن زن کم سواد مو نقره ای

لذت هایی هست بالاتر از ترس و تنهایی....

لذت هایی مثل فدا شدن در راه باورها و اعتقادات....مانند جنگیدن ...مانند تلاشهای کوچک...مانند چرت کوتاه بعدازظهر....لذتهایی که هیچ منطقی درکشون نمیکنه....

مامان واسه اربعین میخاد بره کربلا.....میگم مامان نه....خطرناکه....میگه نمیتونم دلم کشیده....میخام برم....میگم کشته میشی...میگه شهید میشم....مامان در راه باورش کور و کر شده.....نمیفهممش

خواهراش از وقتی فهمیدن دونه دونه تماس میگیرن تا منصرفش کنن....مامان میخنده و میگه سوغاتی چی میخاین براتون بیارم؟مامان ضعیف و رنجوره....میگه نمیخام مثل پدرم آرزو بدل بمیرم....مامان عجیب شده....مامان خوش اخلاق شده....دلم اصلن نمیخاد فکرای بد بکنم....دلی رضا نمیده به رفتنش....میگم کمکت نمیکنم ویزا بگیری....ثبت نامت هم نمیکنم....میگه جور میشه نگران نباش آخرش با شناسنامم میرم......

لذت هایی هست بالاتر از ترس و تنهایی....

لذتهاییی همچون آرمان داشتن....فکر کردن به هدف....لذت هایی مثل خیره شدن درچشمان مرگ....باید بگم مامان داره تبدیل به ابرقهرمان میشه....ولی من همچنان عنکبوتیم در تارهای تنهاییم....هرگز به فکرمم نمیرسه اونقد به چیزی اعتقاد پیدا کنم که در راه رسیدن بهش با جونم بازی کنم....من خیلی از مامان عقبم.."آن زن عامی کم سواد نحیف با موهای نقره ای"

پ.ن:هوای عالی پاییز-فکر کردن به عزیز از دست رفته-درست کردن آش برای جمعه-صدای بال نازک تنهایی-بسته شدن کتابخونه ی عمومی به علت تعمیرات-رفتن مامان به خونه ی پدری برای چیدن انار ترش-چای بعد از ظهر با خاله مریم و پسرش-بوی عطر مشهد به جا مانده....لیست آرزوها-و زندگی که همچنان ادامه داره.....

یادداشت4-تغییر خود

به این فکر میکنم که ای کاش میشد با یه چوب جادویی آدما رو اونجور که دلمون میخایم عوض کنیم....آه ای کاش بشه

سنگ صبور(موجودی خیالی در ذهن من):چیه باز ؟غمگین و افسرده؟!شتر و پتر؟وارفتی؟ها؟جون بکن....

من:چیه؟عصبی هستی؟

سنگ:نه تورو که میبینم یاد غم و غصه هام میفتم،دریغ از یه خنده،بنال ببینم چه مرگته....

من:حوصله ندارم،رجوع کن به دو تا خط ابتدایی

سنگ:هان ،چوب جادو رو میخای؟چرا زودتر نگفتی پ؟!ببین چوب جادو فعلن دست هری امانته اگه با عصای موسی کارت راه میفته میتونه واسه یه روز اجاره اش بدم؟میخای؟

من:آره بده

عصا رو میچرخونم رو همه ی کسایی که میشناسم و آرزو میکنم همشون بهتر و عالی باشن....

مامان:مهدیه،دختر،چرا نشستی اینجا؟آبرومو بردی!ببین امشب دوتا جلسه ی خیلی مهم دارم که باید حتما پیش بره پس بهتره برای شام منتظر نباشی....

من:باشه

مریم:مهدیه....اه این چیه پوشیدی؟خجالتم میاد به کسی بگم تو خواهرمی...ببین امشب اجرای کنسرت دادم بمون تو خونه و مواظب پاپی باش(مثلا سگش)

به نظر میرسه که من در دنیای بهتر بهتر هم جایی ندارم....چون متعلق به هیچ دنیایی نیستم.....معلق در فضا....

سنگ:چی شد پس؟برگشتی؟

من:خوشم نیومد...ترجیح میدم همینی باشم که هستم....البته فعلن....

میخام خودمو تغییر بدم ...



یادداشت3-کله ای که بوی قرمه سبزی میدهد

عقاید و باورها....

مثل دوست داشتن نوع خاصی از غذاست....

به طور مثال من از قرمه سبزی متنفرم چون سبزه و بو میده ولی اگه این عقیده مو به کسی که قرمه سبزی دوست داره بگم در واقع به عقایدش توهین کردم چون از نظر اون خورشت خوشرنگه و فوق العاده اشتها برانگیز.....

پس من عقاید خودمو برای خودم نگه میدارم و به عقاید دیگران هم احترام میذارم.....این چیز سختیه؟

سالهاست که با این مساله دست به گریبانیم...هممون....اغلب اوقات درمونده میشم چون نمیدونم باید چیکار کنم....آیا دست دادن ساده که هیچ قصد و مرضی هم پشتش نیست واقعا کار زشتیه؟ اونقد که بخوایم بعدش عذاب وجدان بگیریم؟آیا دیدن اینکه دو نفر با عشق همو میبوسن و تو به عنوان نفر سوم نمیری که تذکر بدی چون اونجا یه مکان عمومیه کار بدیه؟آیا لبخند زدن کار بدیه؟البته اگه بهمون نبندن که مریض جنسی هستیم؟آیا پیروی کورکورانه کار درستیه؟من سعی میکنم از این موضوعات فرار کنم چون  بازتاب های بدی داره...چون ذهنمون تار عنکبوت بسته و مردیم قبل از اینکه بدونیم.....نمیخام نا امید شم پس میگم بالاخره با این احساسات ضد و نقیضم کنار میام باید صبر کرد.....

پ.ن:جمعه آفتابی-هوای عالی-صدای ساز همسایه ی بالایی-صدای پرنده-تمیز کردن اتاقت-فلسفه بافی -و زندگی که همچنان ادامه داره...

یادداشت2-مبارزه با ترسها

آدمایی هستن توی زندگیت که دلت میخاد ازشون تا جای ممکن دور بشی،اما نمیشه،هی نمیشه....میخای اما نمیتونی....چون به هم متصلید یا از خون یا از احساس یا کاری یا مالی و یا حتی خاطره....

برای منم بوده و هست،کسایی هستن که باعث میشن تو همیشه عصبی و ناراحت باشی تا جایی که به فکر خودکشی بیفتی....کسایی که باعث میشن در دل شب گریه کنی کسایی که نمیدونی باهاشون چیکار کنی....

به خودم میگم :مهدیه مگه چقد کنارشون دووم میاری و زندت میذارن؟با حرفاشون میکشنت ولشون کن،برای خودت زندگی کن....مهدیه ی کوچک درونم که مغموم و گرفته ست لرزون و دست و پا چلفتی بهم میگه"شاید درست شد،بذار بهشون یه فرصت دوباره بدم"

دور زدن ترس ها مثل پاک کردن صورت مساله ست....باید یه جایی یه جوری بالاخره حل بشه...حالا چه زود چه دیر....مهدیه میخاد قوی باشه....مثل مهدیه ی شجاع درون سرش.....

تموم دیروز و دیشب بارون زد....از همین الان شوفاژا رو روشن کردیم...چون هممون سرما خوردیم و حالمون زاره...صدای بارونو خیلی دوست دارم مثل صدای لالاییه....

از خونه ی قبلیمون یه ماهه که بلند شدیم و اومدیم تو آپارتمان....خونه باغم آرزوست...

بهش فکر میکنم....به همه ی آدمها....و دلم برای همه چیز میسوزه

پ.ن:بارون،صدای پرنده-املت-مادر مریض-مادر و سفر آینده ی کربلا-زیبایی-عقاید جدید-دیدن کتابها-رمانای آبکی.....