یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار
یادداشت 24

یادداشت 24

یادداشت های روزانه+داستان دنباله دار

یادداشت 31-جزیره تنهایی

حرف نزن،حرف نزن،حرف نزن

حساس نباش،گریه نکن،حرف بزن

آدمها با همدیگه فرق دارن،نمیشه با همشون با یه متد رفتار کرد،نترس و ترست رو به دیگران نشون نده...باید قوی بشی...اگه میخوای گریه کن اما بعدش اشکاتو پاک کن و دوباره شروع کن....وقتایی که درد داری و دلت پره به کسی نگو....قوی شو  مهدیه...


برام توی آزمایشگاه بیمارستان کار پیدا شده....اگه جور بشه از شغلم استعفا میدم....

دنیا با یا بدون آدماش میگذره....پس سخت نگیر ....باید یاد بگیری وقتایی که دور و برت شلوغه یه دنیای جداگانه و تنها در درونت بسازی و دوباره شارژ بشی....

پ.ن:احساس ترس..عدم اعتماد...

سرما...نزدیک عید....جو متشنج...

اعتماد به کسی...جزیره تنهایی

یادداشت 30-تنهایی فراموش شده

چه بسیار آدمایی هستن که فکر می کنی قابل اعتماد هستن...اما نیستن...دروغگو ان و اعتماد کردن بهشون اشتباه محضه...اینجور ادما از هرکس دیگه ای خطرناک ترن....

کاش می شد کار نکنم...کاش می شد راحت و آزاد توی خونه بمونم و به تفریحاتم برسم و دیگه از این و اون حرف مفت نشنوم و شخصیتم خرد نشه....کاش می شد با کسی حرف زد ....کاش درد های ما یکدفه ای حل شدنی بود....

کارای بوفه رو خودم مدیریت می کنم....خرید،فروش و .... شیفت دوم کارم به عنوان صندوق دار از ساعت 4تا 12شب سخت و طاقت فرساست...باید مواظب حرف زدنت باشی،باید با کسی حرف دلتو نگی،باید وقتی بهت چیزی میگن به دل نگیری...باید قوی باشی....من مثل یه شیشه توخالی و نازک شدم...احتیاج به تنهایی دارم....خیلی زیاد...

یادداشت 29-ها کن تا گرم بشی

به کسی نمی گم مشکلاتم چیه....دوباره هرگز اونقد به کسی اعتماد نمی کنم تا بهم زخم زبون بزنه....یاد گرفتم شادی هامو با دیگران به اشتراک بذارم و دردامو واسه خودم نگه دارم....واسه همین وقتایی که ناراحتمو و ازم می پرسن چته میگم هیچی....فکر می کنن نازنازیم...فک می کنن مغرورم...فک می کنن خودمو می گیرم....اما نه....من فقط به کسی اعتماد نمی کنم...مامان ایتجور وقتا میگه دیگه بزرگ شدی....

بزرگ شدن دردناکه....البته هر دوره اش فرق داره....از 16تا 20سالگی یه چیزایی رو درک می کنی و ببشتر شادی...از 25به بعد دیگه درگیر زندگی واقعی میشی ...همون که پوستتو می کنه...همون که هزار جور بازی سرت در میاره...همون که کاری می کنه دیگه به کسی اعتماد نکنی و یا شخصیت اصلیت شکل میگیره....

وقتایی که ناراحتم توی دفترچه خاطراتم چرت و پرت می نویسم...نقطه خط بازی می کم...چشم و ابرو می کشم یا اصلا حرف نمی زنم....وقتایی که خوشحالم اونقد می خندم تا واسه روزای بد هم خاطره و انرژی ذخیره کنم.....زیاد زندگی رو جدی نگیر...چه بد باشه چه خوب میگذره...مهم اینه تو ثابت باشی....

پ.ن:هوای سرد و بارونی....چای داغ در شیشه مربا....پرواز گنجشکها....آینده

یادداشت 28-تغییرات

توی بوفه مدرسه نشستم و از سرما به خودم می لرزم.....دیدن بچه ها منو خوشحال می کنه....اونا شادن....دغدغه های ساده ای دارن....وقتی من غمگینم میان و ازم می پرسن چته....اونا همدیگرو دست میندازن تا بتونن منو بخندونن....

مورد توجه بودن خواسته هر فردیه .....اینکه وقتی ناراحتی ازت بپرسن چی شده....بهت بگن سلام خاله جون....سلام مهدیه جون و آخرش هم بخندن و بگن تو همسن و سال مایی آخه چطور بهت بگیم خاله(دبیرستانین)....من سردمه ولی اونا در حالی که دستای همو گرفتن زیر بارون قدم میزنن...به این میگن حال خوب در لحظه....

راستش عوض شدم....نمیدونم از کی...قبلا وقتی کسی اذیتم می کرد گریه می کردم ولی الان اگه کسی مزاحم بچه های من(دخترای دبیرستانی)بشه پوستشو می کنم....

من عوض شدم....قبلنا وقتی در محیط کار دومم بهم میگفتن بالای چشمم ابروئه ناراحت می شدم ولی الان یا بی خیال میشم یا می خندم....تغییرات اتفاق میفته بدون اینکه بفهمی....

پ.ن: بازنده بودن از عهده هر کسی بر میاد باید صبر کرد تا شرایط زندگی مارو شکل بدن

یادداشت 27-ازدواج

مامان میگه ازدواج کن! دلم نمی خواد

می خوام تنها باشم....تنهایی مستقل باشم....مشکلاتم رو حل کنم....می خوام روی پاهای خودم بیایستم ....میخوام قوی بشم....

باید چیکار کرد؟آیا ازینکه دنباله رو دخترای دیگه نرفتم،ازدواج نکردم یا بچه ندارم باید نگران باشم؟باید فکر کنم که از زندگی عقب افتادم؟؟ این مسائل منو بهم میریزه....

قدم گذاشتن به دنیاهای جدید نیازمند آمادگی اولیه ست...برای مبارزه و تطبیق با شرایط جدید باید آمادگی ذهنی و روانی داشته باشی ....باید خلائی رو در زندگیت حس کنی و به سمتش بری....باید منتظر زمان مناسبش باشی...بدون این موارد نمیشه انجامش داد...در واقع نصفه و نیمه قدم برداشتی ...نمی تونی عادت کنی در حالی که چشمت به زندگی گذشتته....مهدیه ما هنوز آماده نیست....اون هدف های مهم تری داره ...

پ.ن:حلقه ازدواج،خانواده،مادر شدن،آرزو ها

پ.ن2: معده درد،کار در بوفه،آقای خواستگار،جواب منفی،کتاب های تازه


یادداشت 26-حساس نباش خانوم نویسنده

احساس بدی دارم! چرا احساس بدی دارم؟! چون احساس می کنم نا دیده گرفته شدم....احساس می کنم کسی شدم که میشه راحت کنارش گذاشت یا ازش عبور کرد....مهدیه بس کن!قرار بود دیگه حساس نباشی.....سخته سخته سخته.....

امروز سه تا کتاب جدید خریدم...1-خزه نوشته هربر لوپوریه2-جوجه تیغی نوشته صلحی دلک3-روی پاهای خودم نوشته ایمی پروی.....

مهدیه رفتارای بچگانه رو کنار بذار و سعی کن زودتر بزرگ بشی....تغییر در رفتاری که بهش عادت کردی ممکنه اولش سخت باشه ولی کم کم درست میشه....مثل پوست اندازیه....دردناک ولی اثربخش....پیش به سوی قوی شدن با تمرین در درس دوم زندگیت:"حساس نباش"!

یادداشت 25-به شود

گاهی فکر می کنم واگذار کردن مسولیت و زدن به راه بی خیالی چاره راه منه....اما نمی تونم....نمی تونم خودمو ببخشم اگه کم بیارم و بازنده بشم....

درس اول مهم زندگیم:صبور باشم و زود قضاوت نکنم

درس دوم:حساس نباشم و به کارا و حرفای دیگران اهمیت ندم

درس سوم:بذارم همه چیز در زمان مناسب اتفاق بیفته

باید قوی باشم....


یادداشت28-دوباره هرگزنه

فردا برای بوفه مدرسه ماکارونی درست می کنم....بچه ها دوست دارن هرچند که من باید 6صبح پاشم....این یک ماهی که بچه ها امتحان داشتن و من نمی رفتم بوفه دلم براشون تنگ شده بود..اونا منو خاله ،خانم...یا مهدیه جون صدا می کنن...رازهاشونو بهم می گن....وقتایی که نارحتم دورم جمع میشن و سعی می کنن با دست انداختن همدیگه منو بخندونن....اونا به من اعتماد می کنن و ازم می خوان حرفاشونو گوس کنم....من واقعا دوستشون دارم....فردا روز جدیدیه....

....

به هیچ پسری  اونقد بها نخواهم داد تا با احساسم بازی کنه....من آقای "ک"رو فراموش می کنم و سعی می کنم تا با آدم جدیدی آشنا بشم....کسب که ناراحتی منو درک کنه و بهم احساس امنیت بده.....

.........

باید سرکار دومم جدی و موقر رفتار کنم...نباید بذارم کسی دردای منو بفهمه ....نباید داغون بشم.....میرم استخر و باشگاه....من یه زن تنهای مستقلم

یادداشت 27-هنوز نه

احساس می کنم کشش ندارم تا برای زندگی بجنگم....دو شیفته کار می کنم...از نظر مالی و روحی حمایت نمی شم....پدر بالای سرم نیست و تازه دارم با یه بیماری هم دست و پنجه نرم می کنم....همیشه در این ترس به سر می برم که کسی رازهای منو بفهمه...می ترسم ساده و دم دستی بشم ....می ترسم همه بفهمن که من آسیب پذیرم ...به لحظات تنهایی احتیاج دارم تا با خودم خلوت کنم ....تا دوباره بتونم روی پاهای خودم بیایستم ...تا بتونم خشمم رو کنترل کنم....به شدت تنها و ضعیف شدم و کسی هم نیست تا آرومم کنه....فک کنم وقتی سنت میره بالا این توقع ازت میره که دیگه محتاج کسی نباشی.....من هنوز بزرگ نشدم....اگه جای من بودین چیکار می کردین؟؟

یادداشت 25-روی پاهای خودم

تا حالا 214تا کتاب خوندم اما هنوزم قوی نیستم...موقع استرس گریه ام می گیره...وقتی سرکارم و باهام بد حرف میزنن بغض می کنم ...همه بهم میگن خانم گریان....من باید چیکار کنم تا قوی تر بشم؟می خوام که دیگه گریه ام نگیره   ....می خوام یه زن مستقل باشم و از عهده مشکلاتم بر بیام....می خوام روی پاهای خودم وایسم....

************

یه آقایی به اسم آقای'ک'از من خوشش اومده....واو....چ رومانتیک...اینو خودش بهم نگفته یکی از  همکار های خانمم گفته...حس عجیبیه ازینکه مورد توجه باشی....ولی بنا به دلایلی من الان تحویلش نمی گیرم...نمی خوام سوژه ملت بشم از بس که آقای 'ک'ضایع بازی در آورد. ....راستی شعر و داستانمم داره چاپ میشه و کتابم در سرتاسر کشور پخش میشود...

من با آقای 'ک'چیکار کنم؟کجدار و مریض؟ فراموشش کنم؟محل بهش نذارم؟ روی پاهای خودم بیایستم و به ازدواج فکر نکنم؟؟؟ نمیدونم....ولی پسر جذابیه و فک کنم یه احساسایی بش دارم

شعر جدیدم-نیمه نیمه




نمی دانم/شاید اگر صبح بود به انتظار می نشستم ظهر دیدن را/ولی افسوس که نیمی از من در خواب دیشبم جا مانده /من بدون نیمه ام/تنها نیمی از چیزیم/نیمی از بودن/نیمی از نبودن

نیمه نیمه دیدن هرچیز/مثل خوردن مخلوط عجیب سبزیجات است با زیتون/

برای کاهش وزن/نیمه نیمه دیدن هرچیز شایدمثل بغل کردن خورشید است/که می سوزاند/و اشک را مثل پیاز به چشم هامان میاورد/من که نیمه ام همچون تاریکیست/که فرو میغلطد در نور/و صبح را به انتشار دیدن دعوت می کند/من نیمی از ابرم/که میبارد بر رود/میبارد بر در صحرا/و میبارد در جوی های کوچک فاضلاب/نیمه نیمه دیدن هرچیز/مثل دزدیدن پنیر است/وقتی که موش های خواب /پلک های روشنت را جویده باشند/من نیمی از کوهم/وقتی که قلبم را/برای حماسه عشق و سیمان شکسته باشند/من چوپانیم که مینوازم نیمی از نی را/نیمی از صدارا/نیمی از شنیدن را/نیمه نیمه دیدن  دیدن هر چیز/مثل پریدن است از ارتفاع/با چتر/من نیمی از سنگم/بر صخره ای/بر گوری/یا بر انگشت زنی محزون /ترک میخورم از اصابت کلام /و میمیرم از طلوع تیشه/نیمه نیمه دیدن هر چیز/مثل بلوغ زودرس دختری ست/که میپیچد بر خود/و رنگ میگیرد گونه های کودکانه اش از شرم زنانگی/من نیمی از یک کنسرو لوبیا هستم/نیمی از یک بشقاب برنج/نیمی از خانه-نیمی از شب/و نیمی از یک مهمان ناخوانده/که تمام نیمه های مرا می بلعد/نیمه نیمه دیدن هرچیز/مثل بوسیدن روی ماه زندگیست/وقتی که بیداری/و بیداریت آنقدر واقعیست/که تمام مرغان آسمان به حالت گریه میکنند/من مهرم/من شیطان مسلمم/من قدیسم/من یک انقلابی محکوم به اعدامم/من یک رود خروشانم/من یک بودای مرده ام/من جهانیم سرشار از نیمه های بی تکرار/که میچرخد و می چرخد/و آنگاه که خورشید طلوع کرد/صبح را به انتشار نیمه ها دعوت خواهد کرد....

یادداشت 25-دد


یه کار جدید شروع کردم،برای دخترخاله ام که مهندس عمرانه مقاله تبلیغاتی مینویسم،از پریروز....خوبه...در واقع از عهده اش بر میام.نوشتن رمانم به کندی در حال پیش رفتنه،چند روز قبل رفتم مصاحبه ی کاری برای یه کتابخونه....احتمالا به خاطر آرایشم همون اول میخواست ردم کنه ...اشتباهم این بود که از رژ یکمی جیغ استفاده کردم بر خلاف سابق و محض تنوع ...خودمم معذب شدم...

خلاصه اینکه تنها راه چاره استفاده از زبون چرب و نرمم و شیوه ی مظلوم نمایی بود....

بهش گفتم تا حالا 180 تا کتاب خوندم و یه جورایی کرم کتابم ،در حال نوشن اولین رمانمم و آخرین کتابی که خوندم مصاحبه های اوریانا فالاچی بوده...از سرگرمی های مورد علاقه مم میتونم به فرش بافی نویسندگی خبرنگاری پیاده روی و...اشاره کرد...

مصاحبه در پایان فارغ از سردی اولیه به پایان رسید...مشخص شد طرف صاحب یه انتشاراتی و مدرس نویسندگی و ازین داستاناست...بهم یه کتاب از سری کتابهای منتشر شده ی خودشون داد تا بخونم و نظرمو بگم....هرچند که کتاب فروشی کار دلخواهمه اما حقوقش پایینه....


مینا زنگ زد ،گفت هفته ی بعد یه نمایشگاه فروش فرش برگذار میشه ... برای 5 روز...میای فروشنده بشی؟500 میدم...با کله گفتم :بلهههههه

در زندگی ماجراهایی اتفاق میفتن که دلیلشو نمیدونی....واسه همین میگی چرا؟؟و وقتی پاسخی نمی شنوی زجه موره میزنی....سعی می کنم صبور بودنو یاد بگیرم....از همه مهم فرهنگ عصبانی شدن....به شخصه آدمی هستم که موقع عصبانیت و دعوا هرچیی فحش بلدم نثار طرف می کنم...در واقع در خراب پل های پشت سر استادم....عیبش اینه که فقط واسه یه روز دلم خنک میشه...بعد از پایان 24 ساعت من از کسی که شستمش و پهنش کردم توی آفتاب هم ناراحت ترم....فرهنگ عصبانی شدن خییلی چیز خوبیه....آدم باید مثل مریم باشه....اون همیشه موقع دعوا سکوت میکنه ...گوش میده و چیزی نمیگه...و احتمالا هم در بسیاری اوقات زیر زیرکی و به روشی هنرمندانه پوست از کله ات میکنه که نفهمی از کجا خوردی ...جالب اینجاست که دلیلی یرای ناراحت شدن از دستش هم نمیببینی....با سییاست باشیم.

تلگرام فیلترشد!دلم برای دوستام تنگ میشه ولی به خدا قسم هرگز از سروش استفاده نمیکنم....


پ.ن:هوای اردیبهشت عااالییه.....خنک و نرم مث بستنی....

پ.ن:کتاب گفتگوهای اوریانا فالاچی رو هم خوندم...خوندنش توصیه میشه....

پ.ن:خداوندا از دیو و دد ملولم ؛ انسانم آرزوست...من با دد درونم چکنم؟

پ.ن:شیب ملایم اتفاقات خوب-یک فنجان نسکافه با شکلات تلخ...پیاده روی....آرایش کم رنگ شده....فرهنگ خشم....جشن تولد 25 سالگی....تنهایی لذت بخش...صدای پرنده ها....غروب آفتاب...و زندگی که همچنان ادامه دارد...


یادداشت23-جهان تسلسل وار

نمیشه انکار کرد نمیشه تسلیم شد نمیشه فراموش کرد.....

به نظرم هر انسان یه جهانه که با جهان های دیگه در ارتباطه....درست مثل دونه های تسبیح به هم متصلیم....وقتی یکی ازین جهان ها نابود شد نمیشه گفت خب یکی حذف شد اشکال نداره....هر انسان و هر موجودی که هست با فقدانش روی جهان های دیگه تاثیر میذاره....روی حرکاتشون روی حرفاشون روی هدف ها و آرزوهاشون حتی روی نسل های بعدی....پس نمیشه گفت فراموش میکنم نه.....حتی پروردگار هم یه جورایی به رابطه ی تسلسلی توی کتابش اشاره کرده"اگر کسی زندگی بنده ای رو نجات بده انگار کل دنیا رو نجات داده و اگه کسی رو بکشه انگار کل دنیا رو کشته"حالا چی شد که این فکرا به ذهنم رسید؟

همسایه ی طبقه ی بالاییمون یه دختر 4ساله داره که مدام گریه میکنه و اذیت میکنه...از دست گریه هاش امون نداشتیم ختی کله سحر ....همشم بهشون فحش میدادیم و من هی میگفتم اگه این بچه رو تنها گیر بیارم یه کتک مفصل بهش میزنم تا اینکه....

یه روزی و یه جایی با خانوم همسایه آشنا شدیم....زن جوان آرایش کرده بوده ای که اگه بینیشو عمل میکرد میشد گفت خشگله....رفتارش سرد و عصبی و نجوش بود....میگفت مادرشو از دست داده در 19سالگی....و  بعد از اون هیچ چیز جای خالیشو پر نکرده....

احساس میکردم که چقد زن تنها و افسرده ایه....زنی که به نیازهای کودکش پاسخ نمیده چون کودک درونش هنوز داره دنبال مادر خودش میگرده...

همسایه گفت...بچه حرف نمیزنه من بهش توجه نمیکنم اون گریه میکنه و پاشو به زمین میکوبه من عصبی میشم و اونو کتک میزنم اون گریه میکنه من گریه میکنم.....به همین راحتی با فقدان یه آدم دو نسل بعدش هم دچار ضرر و زیان شدن...با این حال نمیدونم چی بگم چون هیچ چاره ی دیگه ای به جز فراموش کردن نیست....هیچ چاره ای به جز تسکین....ببخشید اگه غم و غصه ای بود ولی همیشه که قرار نیست شاد باشه هااااا....ینی چی آخه ....به مریم مبگم تروخدا نوشته هامو بخون چس ناله نباشه آه مردم دومنمو بگیره....میگه هست هست هست.....شرمنده اگه کمدی فاخر هم بنویسم این عذاب وجدان رو دارم که نکنه یکی باهاش زار بزنه....

یادداشت 22-انگشت در دماغ

آدمایی هستیم که همش مینالیم ازینکه دنیا چقد نا عادلانه ست چرا عزیزانمون میمیرن یا مریض میشن....آدمایی هستیم که فک میکنیم در دنیا هیچگونه نظمی نیس و در واقع ملقمه ایه از آشفتگی های فراوان و پیاز داغ ها و بدی ها بدی ها بدی ها که نتیجه ی این آش شله قلم کار یه اسهال درست و حسابیه....

به نظرم اگه با دید جهان به خودت نگاه کنی میبینی که چقد همه چیز سر جاشه....حتی جنگ حتی کشتار حتی همه ی چیزای بد....نمیخام بگم جنگ خوبه یا مردن آدما خوشحالم میکنه...فقط دارم از دید دنیا نگاه میکنم که از نظرش انسان با درخت تفاوتی نداره هممون براش حکم طبیعت رو داریم.....موجودات همونطور که به دنیا میان بایدم بمیرن....همونطور هم دنیا برای ایجاد تعادل در طبیعتش مجبوره یه توده رو حذف کنه با بلایای طبیعی با جنگ با بیماری....اگه با دید دنیا به خودت نگاه کنی میبینی که چقد همه چیز ساده و قابل تعریفه....این مسئله ای بود که چند وقت فکرمو درگیر کرده بود...

اولین گزارش خبرنگاریمو تحویل دادم بعد از ظهر سعی میکنم به مناسبت روز جهانی کارگر یه سری اطلاعات و سوال جمع اوری کنم تا از رییس اداره ی کار و رفاه اجتماعی بپرسم...

صبح داشتیم راجبه شخصیت های سیاسی قرن گذشته حرف میزدیم....ازونجایی که من هر کتابی که میخونم جو میگیرتم شروع کردم از مامان و مریم پرسیدن که آیا فلان و فلانک و میشناسی یا نه....و سپس ادامه ی ماجرا که به یه کمدی فجیع ختم شد:

-من:مامان ایندیرا گاندی رو میشناسی؟

مامان:اره...اععع....دختر مهاتما گاندیه دیگه نخست وزیر هند

من:ماااامان....ایندیرا گاندی وختر جواهر لعل نهروعه که نخست وزیر بودن جفتشون....فامیلی  شوهر ایندیرا ،گاندی بوده....مثل اسم فامیلی محمدی که توی ایران پر شمارن لابد گاندی هم توی هند بسیارن....خب حالا بهم بگو علی  بی نظیر بوتو کی بوده....

مامان:اع خبب این نخست وزیر پاکستان بوده باباشم رییس جمهور بودش ....اسم باباشم محمد علی کلی بوده

من:یاااااا ابرفرضضض،مامان محمد علی کلی بوکسوره

مامان:جدی باباش بوکسور بوده؟

من:مامانننن محمد علی آمریکاییه

مامان:اع تبعه ی آمریکا هم بوده رفته نخست وزیر پاکستان شده ؟(احتمالا داره توی ذهنش علت مداخله های آمریکا در پاکستان رو به علت آمریکایی بودن پدر بی نظیر بوتو منطقی میشماره)

من:مامان فراموشش کن ....ناهار چی داریم؟

پ.ن:آنان که اسیر عقل و تمیز شدند

 در حسرت هست و نیست ناچیز شدند

رو بی خبری و آب انگور گزین

کان بیخبران به غوره مویز شدند


پ.ن2:هوای خوب عالی ....دو تا لیوان نسکافه با عسل.....همسایه فضول نفوذی در خانه امان....خواندن کتاب جدید....احساس کوچک خوشبختی....و زندگی که همچنان ادامه داره.... 

یادداشت 21-اندیشه ی رو به جلو


توی یه کتابی خوندم علت تنفر ما از کسایی که دوسشون داشتیم اینه که اونا به عشق ما پاسخ زشتی دادن....ما متنفر میشیم چون میخایم اثر اون عشق رو در جهت معکوس پس بگیریم....


به مرحله ای رسیدم که بفهمم همه ی آدمایی که باهات میخندن و شادن دوستت نیستن و در عمل ممکنه حتی زیرآبتم بزنن...کسایی که اخموان و غر غرو ،ممکنه قلبای شیشه ای داشته باشن که بارها و بارها شکسته واسه همین دیگه نمیخان محبتشونو خرج هر آدمی بکنن- بد بودن همچین مزایایی هم داره...مجبور نیستی خوب باشی نسبت به کسی که میدونی بدتو میخواد....با این حال هنوزم با تجربه نشدم که در مواجه ی دوباره ی این آدما دلم نگیره....

قلبم میشکنه...ناراحت میشم....خودخوری میکنم که کجای راهو اشتباه رفتم اخم میکنم...بد میشم...غر میزنم ..داد میکشم...و دفه ی بعد محتاطانه تر عمل میکنم چون نمیخام دوباره دلم بشکنه....

بدست آوردن این تجربه سخته....و تا یاد بگیری که خودتو چجور آروم کنی زمان میبره....واسه همینه آدمای مسن معمولن آرزو میکنن که با عقل با تجربشون برگردن به دوران جوانی چون اونوقت دیگه واسه چیزای الکی ناراحت نمیشن...شاید واسه ی همینه که آدمای سالخورده به گذشته پوزخند میزنن و دیگه براشون مهم نیس جعبه ی خاطرات داشته باشن و از گذشته یاد کنن....چون زمان بهشون یاد داده گذشته ها گذشته....مهدیه ...سالخورده فکر کن....قلبت تحمل میکنه...

در هفته نامه ای به عنوان خبرنگار مشغول به کار شدم و اولین گزارشمم نوشتمم...احساس خاصی ندارم...بی تفاوتم....دلم یه کار تازه میخاد ...کاری که به من حس مهم بودن بده....باید کتابمو بنویسم....

ایندیرا گاندی نخست وزیر اسبق هند معتقد بود :رنج در زندگی آدمی یک امتیازه....چون انسان رو صبور ؛با تجربه و جهان بین میکنه...به معنای کلیشه ای کلمه من چقد ازین لحاظ خوشبختم که درک میکنم در حال رنجم و گریه ام میگیره که نمیتونم کاری کنم...متاسفم ای جهان که قدر دون نیستم....

پ.ن:دارم کتاب "مصاحبه با تاریخ" اوریانا فالاچی رو میخونم...فوق العاده اس این زن ....توصیه میکنم بخونید...همچنین کتاب گفتگوهای اوریانا فالاچی که در اون کتاب با خمینی بازرگان و شاه مصاحبه کرده....

پ.ن2:اردیبهشت...ماه محبوب خدا....بوی تند بهار نارنج....پنجره ی باز اتاق....و غرق شدن در نور ماه


یادداشت20-خدای خوب تنها

جراحی کردم.....و تموم اتفاقای بد تموم شد....

یکشنبه 15بهمن ناگهان حالم بد شد و دچار تنگی نفس شدید شدم.....به همراه مامان رفتیم اورژانس و اونجا گفتن باید بستری بشه.....و همه چی پشت سر هم اتفاق افتاد....خدایی که بهش کفر میگفتم منو در آغوش گرفت و از میون بدترین ها عبور داد....ناگهان جراحی که در بیمارستان مورد نظر کار نمیکرد قبول کرد منو جراحی کنه....تموم پیگیری های عملم رو خود بیمارستان به عهده گرفت....همه چیز خوب بود....خدا منو احاطه کرد....ازت ممنونم خدای خوب تنها....

7روز در اورژانس بستری بودم...حالا دیگه ضعف ندارم و همینطور تنگی نفس...مریم خواهرم برای اینکه حوصله ام سر نره 6جلد کتاب نفیس خرید به همراه یه عروسک خرسی خرید....تنها نبودم و هر ثانیه تلفن  آی سی یو زنگ میخورد و حال من پرسیده میشد....من اونجا بودم....بدون قلبی که بترسه...من نمیترسیدم....خدا بهم شجاعت داد تا با این اتفاق کنار بیام.....حالا 8روزه که گذشته....از خدا میخام هیچوقت فراموش نکنم که فقط اون بود که نجاتم داد.....

یادداشت17-سکوت من

مجبور نیستم شاد باشم....مجبور نیستم مقاومت کنم...مجبور نیستم تظاهر کنم....مجبور نیستم ولی همشو انجام میدم تا خوب به نظر برسم....

گاهی چیزی فراتر از انتظارتمون ظاهر میشه....من حلش نمیکنم...دورش میزنم...زندگی اونقد کوتاهه که حتی لازم نیست به همه ی چراهای زندگیت پاسخ بدی....مثل پریدن از روی پرچین...عبور کن.....ترس توانایی کشتن آدما رو هم داره....حتی نمیخام قوی باشم....

دو روز کامل حرف نزدم....نه اینکه اعتصاب کرده باشم یا هر چیزی....فقط حرف نزدم چون حرفی برای گفتن نبود....دو روز کامل.....حرفی نداشتم....و هنوز هم....احساس میکنم دارم به پیله وارد میشم حتی اگه من کرم ابریشم نباشم....دنیا ازم یه عجیب الخلقه میسازه ...

از راحیل (دوستم)خواستم برام فال حاف بگیره....غزل 114درومد

که گفت تا تو به سمت من نیای من چجوری کمکت کنم.....

شاید سکوتم فقط یه تغییر رویه از تظاهر نکردن بود....من تظاهر نمیکنم ک خوبم پس حرفم نمیزنم....عزیز من گذشته بر نمیگرده......

پ.ن:سرما،کمبود بارش،درد عضلانی و تنگی نفس-شاهزاده سوار بر اسب سفید-خواب

یادداشت14-وجود محاط شده

قرار عمل کنسل شد....

دکتر مغز و اعصاب بعد از دیدن نتایج نوار عصب و عضله ام گفت تقریبا نرمالی و الان احتیاجی به عمل نداری....و بعد ده جلسه فیزیوتراپی جهت تنگی نفس....

امروز جلسه ی 4بود....

خوشحالم که هیچکدوم از حرفای آن زن رمال درست از آب در نیومد....باید باور کنم یکی هست که حواسش به منه...کسی که مث مادرم نیست....مثل مردم نیست...مثل دوست نیست...

اون مثل خودشه که بی دلیله مواظبمه....وجودی که موجودیت منو احاطه کرده و من نمیبینمش....حواست به من باشه ....

بذار این زمان اسف بار بگذره...بگذار تلخی و خوشی وجود داشته باشن....به جای دور شدن بیشتر ببین....مهدیه فراموش کن تموم بد شانسیا رو...خوب باش


یادداشت 13-خانم استخاره ای

به استخاره اعتقاد داری؟

دوباره خل شدی مهدیه....از این تفکرات مازوخیسمیت معلومه....

مهدیه سالم:چی میگی؟الان سال 2017ست....مردم میخان برن کره ی اورانوس زندگی کنن...خاک بر سرت با این افکارغار نشینیت...همین حرفا رو میزتین که پیشرفت نمیکنین دیگه....


مهدیه مریض:راحیل (دوستم)تو به استخاره اعتقاد داری؟میشه از اون خانومی که بهش معتقدی بگی برام یدونه استخاره بگیره....واقعا؟ساعت بد و خوب داره؟...طرز نشستنم مهمه؟...قبل نماز ...بعد نماز؟باشه باشه....

آدمها ابله نیستن....فقط نمیدونن وقتی ترسیدن به کدوم ریسمون چنگ بزنن تا بهشون آرامش بده....مهدیه یه درس مهم دیگه از زندگی رو فهمید....لطفا بهش افتخار کنید و براش دست بزنید....

تصمیم گرفتم زودتر عمل کنم ....استخاره بین بد و بدتر جابجا میشد....قلبم میگه اتفاق بدی نمیوفته....مهدیه ی ترسو میگه اگه افتاد چی....خاک بر سرت....

مهدیه آروم باش و به کنکور پزشکیت فک کن دختر....

پ.ن:18رج بافتم فرشم کج شده یکم....سکوت همسایه بالایی.گلودرد بی امان....تماس با دکتر...خواب های آرام....چای و شکلات ...دوستان خوب مجازی....استخاره....در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.....نوشتن کتابم....خدای خوبی که بالای سرمه....

یادداشت 12-زی

حالم خوبه.....بهتر از گذشته...

فرش جدیدمو شروع کردم به بافتن....12تا بافتم....اسمش ترمه ترنجه.....قشنگه....

چه چیزی ممکنه به من بفهمونه که کوچیک و کمم؟چه چیزی باعث میشه یاد بگیرم بزرگم و قدرتمند؟....تنها خودم و افکارم...مهدیه قوی باش...حتی اگه نیستی.....

چیزهایی هست که آدم هیچوقت دلیلشو نمیفهمم ....پس خودتو اذیت نکن تا بفهمی....خدای بزرگ تنهات نمیذاره...

کتاب دارالمجانین رو تموم کردم....

امروز هوا عالیه...آهنگ های غمگین گوش نمیدم....آفتاب لذت بخش....و من