نماز خوندن مامان رو دوست دارم.امیدش به زندگی رو ....تلاشش رو...ایمانش رو...چادر سرکردناشو...نون خریدنش رو...حسرتاشو...حرفاشو...خلوت کردنش...تنهاییش...صبوریش...اینکه هنوز به من امید داره...
یادم میاد اونقدر از بابام متنفر بودم که یه روزی که یه کیک گنده خریده بودیم و اورده بودیم خونه از ترس اینکه به اون هم چیزی برسه تا جایی که دلدرد بگیرم خوردم همشو ...
حال بد الان من تقاص بد کارای گذشته مه...
نمیگم بیمار شدن تقاصه...میگم گریه هام...نا امیدیم و حال روحیم به خاطر کارای بدمه....من بد بودم...خیلی بد